-
قایق سهراب...
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 19:36
سهراب گفتی قایقی خواهی ساخت خواهی انداخت به آب دور خواهی شد از این خاک غریب سهراب قایقت را بسپار به آب این دل است که غریب است نه خاک سهراب دل من حس کودکی را دارد که مادرش او را پشت در خانه ای جا گذاشت دل من اشک میریزد اما مادرش باز نمیگردد سهراب او نمیداند دل من تنگ است او نمیداند هر روز راه را با آب اشک میشوید اما او...
-
من خود توام...
شنبه 20 مهرماه سال 1392 12:20
گفتی باید این تن اندوهگین را چلاند و همه چیز را فراموش کرد اما من تمام وجودم تو شده ای هم عصاره اش هم تفاله اش پس چه سود چلاندنم که من جز تو نیستم فراموشی واژه غریبی ست زیرا تو بخشی از خاطراتم نیستی تو خود سلول های افکارم شده ای پس چطور میتوان خود را از خود جدا کرد که این نتیجه جز با فنا محقق نمیشود اما عشق من اگر...
-
دلم تنگ است
جمعه 19 مهرماه سال 1392 01:41
فرشته من دلم بسی تنگ است خیالت امشب بر چهار راه افکارم چنبره زده است دلم با هر نفس بال میگشاید به سویت پشت دروازه احساست ولی هیچ قفسی نیست به سمت پنجره می روم به آیینه آسمان خیره میشوم تا شاید بازتاب چهره ات در پهنایش آرام جانم شود و تو چه آسوده و بی خبر از تپش های آتشین این دل آرمیده ای پاک و بی دفاع و آرام... و من...
-
میخواهم تجربه کنم...
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 20:11
باید جوانی کرد باید چشم ها را بست و از لبه پرتگاه پرید برای پرواز کردن پریدن لازم است من بخاطر ترس از سقوط فرصت پرواز را از دست نمیدهم من میخواهم ببینم دست های خدا را که در لبه پرتگاه زندگی به من بال میبخشد من میخواهم تجربه کنم دوست داشتن و دوست داشته نشدن را دوسته داشته شدن و دوست نداشتن را دوست داشته شدن و دوست...
-
من عاشقم...
شنبه 13 مهرماه سال 1392 10:26
هی فلانی که فکر میکنی من غرورم را شکسته ام فکر میکنی خودم را کوچک میکنم و بی ارزش بدان من هم روزگاری مانند تو مغرور بودمو کوچک بدان روزگاری نمیدانستم غرور نیست که انسان را بزرگ میکند عشق است بلد نبودم احساسی را که در دلم بود بر زبان بیاورم چون کمالی به اسم عشق در وجودم نداشتم غرور جاذبه می آورد درست اما انتهای این...
-
کجایی عشق من!!!!!
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1392 18:28
میبنی عشق من دیگر حتی در خواب هم نمیتوانم دل داده کسی جز تو شوم نمیتوانم بوسه به لب های کسی بزنم هنوز هم حتی در خواب به دنبال نگاه های تو میگردم اکنون میتوانم ثابت کنم نه فقط جسمم و به خاطر هوس که روحم به تو وابسته است چون در خواب فقط روحم است که در به در به دنبال تو میگردد گاهی در هجوم لحظه و مکان همه چیز و همه کس را...
-
ایمان دارم...
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 18:50
ایمان دارم به طلوع روز های خوش ایمان دارم به روزی که در آغوش تو با بوی بدنت مست می شوم ایمان دارم به اینکه به عشقم ایمان می آوری ایمان دارم به چشمهایمان که به تماشای رقص شاخه های تر در بهار مینگرند ایمان دارم به صدای خش خش برگ های پاییزی در زیر قدم های عاشقانه یمان ایمان دارم به خورشید تابستان که عصاره وجودمان را به...
-
من دلتنگ...
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 23:35
بعضی وقت ها دوست دارم شروع کنم به غر زدن که چرا با وجود حضورم در کنارت با وجود اینکه میگویی با من هیچ مشکلی نداری اما به خاطر یک خاطره تلخ از یک عشق شکست خورده از من میگذری چرا شمع وجودم را نمیبینی که آتش عشقت میسوزاندش و قطره های داغش از چشمانم میچکد هنوز نمیدانی که وقتی به من میگویی دخترک چه قندی در دلم آب میشود یاد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 مهرماه سال 1392 11:09
اولین بار بود که گوشی در دستم بود اما هیچ بهانه ای نداشتم بهانه ها هم کم آورده بودند گوشی را کنار بالشم گذاشتمو چشمانم را بستم خدا از صبح با من سخن میگفت حافظ گفته بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست جایی خواندم با کسی که دوستش داری حرف بزن اما کسی که دوستش دارم هم با من حرف میزند چشمانم را بسته بودم... اکنون 8 ماه...
-
دل
جمعه 5 مهرماه سال 1392 18:53
گاهی دلم سکوت میخواهد گاهی دلم میخواهد به دستان خدا خیره شوم که چه هنرمندانه میچیند تکه های پازل زندگی را گاهی دلم میخواهد فقط به چشمانش خیره شوم گاهی دلم میخواهد از گردنش آویزان شوم خودم را لوس کنم ناز کنم و او ناز بخرد گاهی دلم میخواهد حتی ببوسمش دل است دیگر بعضی وقت ها دلش شیطنت میخواهد حتی با خالقش...
-
عاشق تر میشوم...
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 13:16
هنوز نمیدانی اندیشیدن به تو چه لذتی دارد هیچگاه نمیتوانی طعم اندیشه های مرا بچشی هیچگاه نمیتوانی چشمانم را ببینی که چگونه در اندیشه هایم به تو خیره شده اند هر قدمی که بر میداری هر لبخندی که میزنی... چشمانم بدرقه آن هاست گفته بودی چشمانم زیباست پس چرا اکنون آن ها را نمیبینی حتی وقتی نگاهت با نگاهم تلاقی می یابد روحم را...
-
باریدم...
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 20:51
هوای دلم ابری شد باریدم به وسعت عشقم اما این بار نه عشق معشوق به عشق هم بازی دوران کودکیم خواهرم اشک هایش چقدر سوزان بود سوزاند تک تک سلول های دیدگانم را از دور حرارت قلبش وجودم را به آتش کشاند امروز فهمیدم خواهرم نه فقط همبازی دوران کودکیم نه فقط هم صحبت نوجوانیم نه فقط هم نشین خنده های جوانیم که او بخشی از وجودم است...
-
داروگ بخوان...
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 18:33
داروگ آوازت باز هم آسمان را عاشق کرده است بی وفقه باران میزند داروگ باز هم بخوان تا باران نقاب چهره ی یک مرد شود مردی که دلش گریه میخواهد داروگ سوزناک تر بخوان آسمان از بغض پر است داروگ بخوان تا باران بهانه در آغوش کشیدن معشوق شود داروگ بخوان دلم هوای پیاده روی کرده است...
-
من دختر دریا هستم...
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 14:15
دلم قهوه ی داغ میخواهد با دانه های نسابیده ی بکر در کنار فنجان دلم یک پک سیگار ناب میخواهد و یک پنجره رو به مهتاب دلم یک شب ساحل میخواهد یک پای برهنه روی ماسه های خیس دلم نسیم خنک دریا میخواهد دلم پایکوبی با صدای امواج میخواهد دلم لمس بوسه های آب بر لب ساحل میخواهد دلم تماشای آرامش ساحل و بی تابی دریا میخواهد دلم سوز...
-
حکمت...
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 22:13
خدایا به حکمتت یقین دارم در مقابل تو چون کودک یک ساله ای هستم که هنوز گرمای آتش را تجربه نکرده طاول ها آزارش نداده اند و سوزش پوستش خواب شب را از چشمانش نربوده است شعله های درخشان آتش چشمانش را خیره کرده و در سرش سودای لمس آن را دارد اما مادرش میداند این همه درخشندگی از دور زیباست میداند اگر کودکش را رها کند از آن همه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 16:25
آرامم آرامشی که همیشه تصور میکردم در مشتم هست اما وقتی مشتم را باز کردم خالی بود من تا کنون با تصور این آرامش سر کردم اما کو آن آرامش آشنای وجودم میجویمش میبینم که در حیات خلوت ذهنم خاک گرفته افتاده است... باید عجله کنم
-
تنهایی من و خدا
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 19:54
خدایا تنهام تنها با تو چقدر زیبا کنارم مینشینی با من چای مینوشی تلخی چای را با عسل لبخندت شیرین میکنی برایت نه چهره ام مهم است نه لباسم نه جایی که با من نشسته ای گویا فقط درونم را میبینی اما نه آن هم برایت مهم نیست چون حتی درونم هم زیبا نیست چشم هایم را میبندم و دست هایم را در میان گرمای دستانت حس میکنم چقدر نزدیکی و...
-
طعم خاطره هایت
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 13:45
خاطراتمان را با چه مینوشتی که طعم شیرینشان از زیر زبانم بیرون نمی رود چه جوهر شیرینی بود بوسه هایت هرچقدر فکر میکنم به یاد نمی آورم جنبش لب هایت چه صدایی داشتند فقط چهره ات را به یاد می آورم لبخند های شیطنت آمیزت را نگاه های پر از حس خواستنت را دست های نوازشگرت را سینه های سپر شده ات را بازوهای مردانه ات را چرا هیچ...
-
ساده نگذریم...
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 12:35
روزها میگذرند و ما از کنار هم چه ساده عبور میکنیم چه ساده نگاه میکنیم چه ساده نمیبینیم انسان هایی را که ساده در کنار ما میزیند چه ساده این روزها خاطره میشوند و از همه فقط یک عنوان و چند صحنه به یاد می آوریم یک دوست یک هم کلاسی یک استاد یک بوفه چی یک نظافتچی .... و یک لبخند و شاید هم اخم پشت بند تصویرشان در ذهن نمیدانم...
-
من یا من؟
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 01:11
این روزها میشنوم آن انسانی نیستم که خود میبینم از هرکه میپرسم گناهم چیست نمیگوید دیگر نمیدانم من اینم یا آنم ؟اینی که میشناسم یا آنی که هیچ درباره اش نمیدانم شنیدم مادرم میگفت خبیثم و من امروز آموختم که آدم خبیث هم اشک میریزد آدم خبیث هم دل دارد آدم خبیث هم بغض گلویش را میفشارد امروز فهمیدم آدم خبیث هم سعی میکند خوب...
-
رویای یک کابوس _ 7 (قسمت آخر)
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 19:22
آرامش 2باره در خانه حاکم شده بود و اضطراب ها مانند آتش زیر خاکستر مخفی بود محمد و بهشت هم هر دو از ماجراهای گذشته افسرده شده بودند انگار هر دو از جنگ خسته برگشته باشند اما سعی میکردند خود را خوب نشان دهند چند وقتی میشد که بهشت احساس میکرد علاقه و حتی وابستگی قبلی را به محمد ندارد و در واقع فقط به علاقه داشتن وانمود...
-
رویای یک کابوس _ 6
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 12:05
بهشت با خودش فکر میکرد شاید تحقیر شدن محمد از طرف خانواده اش موجب شده تا محمد به سمت دختری کشیده شود که برایش شخصیت قائل است هم خودش هم خانواده اش به هر حال هر انسانی نیازمند توجه و دوست داشته شدن است فکر کرد شاید نتوانسته جبران خلا خانواده اش را بکند بنابراین تصمیم گرفت بیشتر از پیش به محمد محبت کند چند وقتی گذشت و...
-
مدیر برنامه
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 18:45
این روزها هرکس برنامه آینده ام را میپرسد میگویم " با مدیر برنامه هایم صحبت کنید" راستی خدایا برنامه بعدی چیست؟
-
رویای یک کابوس _ 5
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 13:28
شغل جدید محمد و درآمد بالایش باعث شده بود اعتماد به نفس بیشتری را در خود حس کند محمد و بهشت زیاد یکدیگر را ملاقات نمیکردند اما آن روز تصمیم گرفتند محمد دم در دانشگاه منتظر بهشت باشد تا باهم گشتی بزنند "سلام عزیزم خسته نباشی خانم دکتر من" "سلام چقد خوشحالم از این فاصله نزدیک میبینمت انگار دارم خواب...
-
گناه کردم
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 20:28
لبخند چشمان تو دروازه ی گناه را به رویم باز کرد با آرام گرفتن در آغوش تو به سمت این دروازه قدم برداشتم و با گرمای بوسه هایت بر روی گونه ام قند گناه را در دلم آب کردم نمیدانستم شیرینی گناه هم خاصیت نمک گیری دارد گناه کردم گناهی شیرین در آغوشی شیرین گناهی که میدانم خدا هم از زیباییش خود را به ندیدن زد چون هرگاه خواستم...
-
رویای یک کابوس _ 4
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 15:30
چند روزی گذشت بدون اینکه بهشت از محمد خبری داشته باشد چون پدر بهشت علاوه بر گوشی بهشت از حماد خواسته بود تا گوشی محمد را هم از او بگیرد تا بتواند هرگونه رابطشان را قطع کند غصه های بهشت باعث شده بود جو سنگینی بر خانه حاکم باشد اما بعد از چند روز بهشت به طور تصادفی از بین حرف های یواشکی مادرش متوجه شد که گوشی محمد را به...
-
رویای یک کابوس _ 3
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 20:06
"سلام بهشت من فرشته من چطوری؟دلم برات یه ذره شده" " ممنون عزیزم خوبم.خسته نباشی تازه از سرکار برگشتی؟" "آره خیلیم خسته شدم ولی فقط تموم روز با یاد تو کارو تحمل کردم" "خوب حالا برو یه دوش بگیر و استراحت کن" تلفن قطع شد 2 ماهی میشد که از شروع رابطه شان میگذشت بهشت همچنان نگران عکس...
-
رویای یک کابوس _ 2
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 12:19
ساعت 12:30 شب بود بهشت به همه شب بخیر میگفت میخواست به طرف اتاقش برود که صدای ویبره موبایلش او را واداشت تا لحظاتی سرجایش بایستد و با خود فکر کند که این وقت شب این پیام از چه کسی میتواند باشد صدای فرشته او را به خود آورد "بهشت این موبایل تو نبود؟" "چرا؟الان نگاه میکنم" "آخه از دست این دوستای...
-
صنم یا صمد؟
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 21:59
خدایا به یاد آوردم داستان مردی را که بت میپرستید و میگفت صنما این منم بنده تو برکت میخواهم دستم به دامن تو صنما بگیر دستم را و بپذیر هدایایم را که بنده ای سخت نیازمندم در میان صنم گفتنش زبانش به لکنت افتاد و گفت یا صمد و در همان لحظه تو گفتی جانم بنده من خدایا اگر تو به لکنت زبان بنده ای این چنین پاسخ میگویی میخواهم...
-
رویای یک کابوس _ 1
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 21:29
امروز جشن نامزدی خواهرش است طبیعتا مثل همه خواهر ها در چنین روزهایی در تکاپوی لباس و تشریفات است بی خبر از اینکه ساعاتی دیگر... زنگ در به صدا در می آید خانواده داماد پشت در هستند با یک دسته گل بزرگ که تقریبا تمام صورت داماد را پوشانده صدای خواهرش او را وا میدارد تا چشم از دسته گل بردارد : " بهشت قیافم خوبه؟آرایشم...