رویای یک کابوس _ 4

  چند روزی گذشت بدون اینکه بهشت از محمد خبری داشته باشد چون پدر بهشت علاوه بر گوشی بهشت از حماد خواسته بود تا گوشی محمد را هم از او بگیرد تا بتواند هرگونه رابطشان را قطع کند غصه های بهشت باعث شده بود جو سنگینی بر خانه حاکم باشد اما بعد از چند روز بهشت به طور تصادفی از بین حرف های یواشکی مادرش متوجه شد که گوشی محمد را به او پس داده اند وبهشت بدون معطلی با محمد تماس گرفت

رابطه شان بار دیگر از سر گرفته شد اما این بار تصمیم گرفتند تا کسی متوجه این رابطه نشود تا کم کم شرایط درست شود

چند ماهی به همین منوال میگذشت و وابستگی احساسی بهشت و محمد بیشتر از پیش میشد

بهشت تا چند روز دیگر باید کنکور میداد امتحانی که جهت زندگیش را بیشتر از پیش تعیین میکرد

"محمد تو قول دادی که ادامه تحصیل میدی ولی الان چندماه گذشته و تو هنوز هیچ کاری نکردی"

محمد هروقت حرف از ادامه تحصیل میشد سعی میکرد به نحوی فقط بهشت را آرام کند

" باشه گفتم که فرصت بده میرم دنبالش"

اما این بهانه گیری ها نمیتوانست زیاد ادامه پیدا کند بنابراین بالاخره محمد تصمیم گرفت یکبار حرفش را بزند

" من اصلا درس خوندن دوس ندارم نمیخوام درس بخونم تو من و همین شکلی قبول کردی"

بهشت چیزی را که میشنید نمیتوانست باور کند داشت برای نجات آدمی تلاش میکرد از زندگی و خانواده خود میگذشت که حتی حاضر نبود کوچکترین تلاشی برای حفظ رابطه شان بکند و هروقت حرف از جدایی میشد سعی میکرد با گریه و در واقع استفاده از احساسات بهشت و برانگیختن حس دلسوزی او مانع جدایی شود و بهشت دختر ساده ای بود که در اسارت احساسات خود بار یک رابطه را به تنهایی به دوش میکشید اما این حرف محمد باعث شد تا بهشت به خودش بیاید

دیگر جز وابستگی هیچ چیزی حس نمیکرد حتی دلسوزی همیشگی هم جای خود را به وابستگی داده بود یک وابستگی حسی که مخصوصا در اولین تجربه هر انسانی سخت ترین تجربه است بعد از اولین تجربه هر انسانی یاد میگیرد چطور دیر دل ببندد درست انتخاب کند و راحت تر با جدایی ها کنار بیاید اما بهشت در اولین تجربه خود گرفتار شرایطی شده بود که...

چند ماه بعد نتایج کنکور بهشت اعلام شد نتیجه دور از انتظار نبود رشته عالی در دانشگاه عالی

همین ماجرا باعث شد محمد دچار اضطراب از دست دادن بهشت شود حضور در جمعی که موقعیت های در سطح بهشت زیاد بود شانس محمد را کم میکرد اما بهشت به تنها چیزی که فکر نمیکرد خیانت به محمد بود 

همینطور هم شد و حتی دانشگاه هم نتوانست وفاداری بهشت را خدشه دار کند دیگر نمیدانست برای چه تلاش میکند برای نجات زندگی فردی که خودش هم نمیخواست نجات پیدا کند یا برای وابستگی خودش؟

شغل محمد و وضعیت مالی او بهشت را آزار میداد نه بخاطر خودش بخاطر اینکه میدید محمد با این وضعیت آزار میبیند بنابراین سعی کرد دعا کند تا این شرایط بهبود پیدا کند

"خدایا  خودت یه شغل مناسب با یه درآمد مناسب برای محمد جور کن-خدایا محمد ماشینم خیلی دوس داره یه ماشینم بهش بده"

بهشت مطمئن بود خدا صدایش را میشنود و مطمئن بود که باید منتظر معجزه باشد بنابراین سعی کرد به محمد هم بگوید که باید منتظر معجزه باشد

"عزیزم قراره چند وقت دیگه برات اتفاقای خوبی بیفته "

"چی؟تو از کجا میدونی؟مامانت اینا موافقت کردن؟"

"نه - خودت واستا ببین"

تقریبا یک ماهی از این ماجرا میگذشت

"سلام عزیزم حدس بزن امروز چی شد "

"چی شد ؟"

"بهم یه پیشنهاد کار با موقعیت عالی شد"

بهشت خیلی متعجب نشد چون منتظر همچین اتفاقی بود

"چی شد خوشحال نشدی؟"

"چرا"

"پس چرا هیچی نمیگی؟"

"چون خودم میدونستم این یکی از همون معجزه هایی بود که گفتم باید منتظرش باشی"

"واقعا؟"

"آره یکی دیگه ام تو راهه"

محمد به لطف این شغل جدید روز به روز وضع مالیش بهتر میشد مدت کوتاهی بعد از شغل مناسب ماشین جدید هم از راه رسید البته نه بخاطر در آمدش از راه این شغل به طرز معجزه آسای دیگر

در همین میان پدر و مادر بهشت متوجه رابطه مجدد آن ها شده بودند و سعی کردند تا به هر طریقی شده مانع این رابطه و این احساس شوند رابطه ای که تنها بازنده آن بهشت بود

ادامه دارد...

نظرات 5 + ارسال نظر
mehran شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:37 ب.ظ http://whitus.mihanblog.com

سلام وبلاگ عالی داری به من هم سر بزن اگر هم خواستی منو با اسم همه چی لینک کن

سلام ممنون
چشم مزاحم میشم

احسان شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ http://atashbax.blogsky.com

سلام. ببین به بهشت بگو که ی دعا هم واسه من بکنه که وضعیتم خوب شه.ممنون میشم.
حالا باید ببینیم که محمد وضع مالی و شغلیش خوب شده بازم همون احساس قبل رو نسبت به بهشت داره یا نه...

لازم نیست بهشت برات دعا کنه خودتم بخوای میشه
ولی باشه حتما میگم شمام متظر معجزه باشه نه بخاطر دعای بهشت همیشه منتظر باش چون خدا کاراشو از راه های عجیب انجام میده

mina شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:14 ب.ظ http://sar-gar-mii.blogsky.com

آپــــــ...ــــم بدو بیا

باشه عزیزم
ممنون

سمیرا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:39 ب.ظ

چه دعاهای گیرایی... کاش خدا صدای منو هم میشنید

تو واقعا فکر میکنی نمیشنوه؟

سمیرا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:19 ب.ظ

شنیدن که میشنوه اما بهم اهمیتی نمیده

عزیزم منم خیلی وقتا فکر کردم که نه من و میبینه نه صدامو میشنوه
ولی بعدا فهمیدم که دقیقا همون وقتی که این فکر و میکردم بیشتر
از همیشه به فکرم بوده در واقع این و وقتی متوجه شدم که دیدم اگه اون چیزی میشد که من میخواستم چه افتضاحی میشد پس اون بیشتر از خودم به فکرم بود تو هم یه روز متوجه میشی که الان به فکرته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد