دلم میخواهد فانوسم را بردارم و در کوچه های قدیمی قدم بزنم همان کوچه هایی که نور مهتاب دارند و بوی کاه گل..همان کوچه هایی که از پنجره هایشان صدای خوشبختی به مشام می رسد...همان کوچه هایی که پشت در هایش سفره ها بی دعوت مهمان می پذیرند...دلم مردم ساده ای میخواهد که بزرگترین خطای عاشقانه یشان بوسیدن یواشکی گونه های گل انداخته دخترک همسایه بود...دلم سادگی میخواهد دلم صداقت میخواهد...
اولین بار بود که گوشی در دستم بود اما هیچ بهانه ای نداشتم
بهانه ها هم کم آورده بودند
گوشی را کنار بالشم گذاشتمو چشمانم را بستم
خدا از صبح با من سخن میگفت
حافظ گفته بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
جایی خواندم با کسی که دوستش داری حرف بزن اما کسی که دوستش دارم هم با من حرف میزند
چشمانم را بسته بودم...
اکنون 8 ماه از آن زمان می گذرد و من هر روز شادتر از پیشم که چشمانم به روی دنیای جدیدی باز شد بهشتی که فرشته ای ابدی دارد و فرشته ای که تمامی بی تابی های دنیایم را به دورترین نقطه خاطراتم فرستاد و من اکنون عاشقم و عشق چه سخاوتمندانه دنیایم را روشن می کند و خاطرات تلخم را تاریک...و من هر بار نفس های سرشار از آرامشم را مدیون نکاه های عاشقانه توأم...
پریشانی افکارم را چه پاسخی ست که در هیچ نگاهی نمیابمش
هر لحظه این اصل برایم بیشتر به اثبات می رسد که هیچ چیز مطلق نیست
گاهی اوج بزرگی اندیشه را در افکار به ظاهر پوسیده کهنه فروش محله یمان میبینم و اوج کوته فکری را پشت نگاه حضرت تحصیل کرده ای که زندگی را با چرخ های ماشین گران قیمتش می سنجد
اما نه آن کهنه فروش اندیشه بزرگ دارد و نه آن حضرت تحصیل کرده کوتهی فکر شاید ترازوی سنجش من این نسبت ها را با معیار خود به آن ها عرضه میدارد
به تو که می اندیشم شاعر می شوم کلماتم صف میکشند و تعظیم می کنند...
به تو که می اندیشم نسیم از شوق خاطره ات بر بنجره میکوبد...
من با تو داستان می شوم...
کاه زیبای خفته ای که تمنای بوسه ات را می کند تا جان بکیرد...
کاه سیندرلایی که قلبش را بیش تو جا کذاشته
کاه جودی بیجاره ای که به یک سایه از تو هزاران بار عاشق می شود
و شاید هم آنه شرلی کوجکی که آنقدر تند و سریع کلمات را بر هم میتند که یک لحظه با تو بودن را هم از دست ندهد...
به تو که می اندیشم شاعر میشوم