رویای یک کابوس _ 2

  

ساعت 12:30 شب بود

بهشت به همه شب بخیر میگفت میخواست به طرف اتاقش برود که صدای ویبره موبایلش او را واداشت تا لحظاتی سرجایش بایستد و با خود فکر کند که این وقت شب این پیام از چه کسی میتواند باشد

صدای فرشته او را به خود آورد "بهشت این موبایل تو نبود؟"

"چرا؟الان نگاه میکنم"

"آخه از دست این دوستای تو همه شون جغدن"

بهشت به سمت گوشی حرکت کرد باورش نمیشد چطور ممکن بود؟محمد؟این وقت شب؟یعنی چه کار میتواند داشته باشد

می دانست بعد از عقد فرشته که رفت امد هایشان بیشتر شده بود مجبور شده بود یک بار شماره محمد را از خط خودش بگیرد

حتما شماره اش را سیو کرده بود

فرشته با نگاه شیطنت آمیزی پرسید " کی بود بهشت" نگاهی که نگاه حماد هم کاملش میکرد

"هیچکی به قول خودت یکی از همون دوستای جغدم" لبخندی زدو قبل از اینکه پیام را باز کند به داخل اتاقش رفت نمیخواست اگر متن پیام برایش شوکه کننده بود دیگران متوجه تغییر چهره اش شوند

بالاخره پیام را باز کرد "شب بخیر ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم این کتابایی که بهم دادین و داشتم میخوندم خیلی خوشم اومد میخواستم بدونم بازم از این کتابا دارین که بهم قرض بدین؟"

بهشت نمیدانست چه باید بکند جواب بدهد یا نه.ولی ادب حکم میکرد جواب دهد:" شب شمام بخیر بله چرا که نه میدم حماد براتون بیاره"

"نه لطفا نگهشون دارین هروقت خودتون و دیدم ازتون میگیرم"

واضح بود که کتاب ها بهانه ای برای دیدار مجدد بودند

بهشت هم حس کرد دوست دارد به این مکالمه ادامه دهد یک حس کنجکاوی توام با دلسوزی در وجود خود حس میکرد

اما آن شب مکالمه را کوتاه و خداحافظی کرد

تمام شب به این مسئله فکر میکرد که اگر محمد اینقدر به کتاب علاقه مند است حتما باید به تحصیلم علاقه داشته باشد

تصمیم گرفته بود به عنوان یک دوست به او پیشنهاد دهد که ادامه تحصیل دهد

................

خانه شلوغ بود مهمان های آن شب خانواده ی حماد بودند محمد آن شب با سر و وضعی خسته آمده بود که بعدا در حرف هایشان مشخص شد از کوه نوردی برگشته

دور هم نشسته بودند و محمد از خاطرات کوه نوردیش تعریف میکرد

تمام این مشخصات اهل کتاب بودن _ اهل کوه و ورزش بودن و در کنار همه این ها بر عهده گرفتن مسئولیت یک خانواده 6 نفره آن هم در این سن کم باعث میشد تا بهشت بیشتر به عقیده خود استوار شود که نباید محمد را به خاطر خانواده ای که در آن زندگی میکند سوزاند

بهشت با اینکه میدانست محمد نه از نظر تحصیلی نه موقعیت اجتماعی نه خانوادگی نه مالی نه حتی قیافه مرد آرزوهایش نیست اما در وجود خود حس میکرد دوست دارد محمد را از این گندابی که در آن زندگی میکرد نجات دهد

چند شب بعد بهشت مجددا پیامی از محمد دریافت کرد که دیگر با وجود تمام رفت آمد ها و عکس العمل هایشان پیامی دور از انتظار نبود" ببخشید اگه بد موقعی مزاحم شدم بهشت خانم میخوام حرفمو رک بزنم من از شما خوشم میاد و حس میکنم دیگه نمیتونم دور از شما زندگی کنم"

بهشت دختر معقولی بود این شدت علاقه که محمد از آن حرف میزد آن هم در این مدت کوتاه برایش قابل قبول نبود بنابراین در پاسخ گفت " فکر نمیکنم اگه ام واقعا حسی باشه تو این مدت کوتاه به این شدتی باشه که شما دارین ازش حرف میزنین"

"شما باور نکنین ولی من به همین اندازه به شما علاقه پیدا کردم"

بهشت میدانست که جوابش منفی ست چون علی رغم دلسوزی ای که به محمد داشت میدانست با مخالفت های خانواده اش مواجه میشود و علاوه بر این نمیخواست یک بار فرصتی را که برای زندگی دارد به پای مردی بگذارد که از هیچ نظر مورد علاقه اش نبود حتی گاهی رفتار هایی از محمد میدید که نمی پسندید بهشت دختر افاده ای نبود اما در خانواده و با اصول اخلاقی بزرگ شده بود که بعضی رفتار ها را نمی پذیرفت

جواب بهشت مشخص بود اما نمیخواست خیلی زود جوابش را اعلام کند چون دلش نمیخواست با جواب تند دلش را بشکند

"من باید درباره پیشنهادتون فکر کنم"

"باشه پس من فردا دوباره مزاحمتون میشم"

.........

بهشت تمام روز به این فکر میکرد که چطور جواب رد بدهد که دلی را آزرده نکند و باعث نشود که محمد احساس سرشکستگی کند بالاخره به این نتیجه رسید بهتر است معیارهایش برای ازدواج و هدف هایش برای آینده را به محمد توضیح دهد حتما وقتی محمد این معیار ها را در خود نبیند متوجه جوابش خواهد شد

"کسی رو که من برا آینده و زندگیم میخوام باید مرد تحصیل کرده ای باشه حداقل در سطح خودم یا بالاتر

خونوادشونم از لحاظ فرهنگی و مالی باید در سطح خونواده من باشن چون در غیر این صورت حتی اگه منم قبول کنم خونوادم قبول نمیکنن و...."

بهشت سعی کرد تمام جوانب را توضیح دهد اما چیزی را که انتظار داشت از طرف محمد ندید محمد سعی میکرد تمام شرایطش را توجیه کند

" خوب مگه خوشبختی به تحصیلاته یا به پول و ماله ... من عوضش کار کردم دارم خرج خونوادمو میدمو پشتشونو خالی نمیکنم"

این ها برای بهشت توجیه های خوبی نبود چون میدانست دلیل موقعیت کنونی محمد هرچه که باشد مهم نیست مهم موقعیتی بود که در آن قرار داشتند مشکل فقط تحصیلات و سطح مالی نبود مشکل تفاوت فرهنگی بود

"به هر حال من جوابم واضحه امیدوارم شمام موفق باشین"

"نه حداقل بذار مثل داداشت کنارت باشم"

بهشت نمیخواست امیدوارش کند ولی برای این که اذیت نشود فکر کرد شاید بهتر است این رابطه را کم کم کاهش دهد

" باشه من با این قضیه مشکلی ندارم ولی نباید باعث محدودیتم بشی چون من هروقت کیس مورد علاقمو پیدا کنم یه رابطه جدید و شروع میکنم"

این حرف بهشت باعث شد محمد به خود بیاید

"نه این شکلی نمیشه من اصلا بچگی کردمو گفتم میخوام داداشت باشم من نمیتونم بدون تو ادامه بدم پس دیگه بمیرم بهتره"

بهشت در شرایط بدی بود هم میترسید محمد بلایی سر خودش بیاورد هم دوست نداشت بیشتر از این وابسته شود

همینطور هم شد چند ساعت بعد پیامی از محمد دریافت کرد "من دیگه نتونستم تحمل کنم خواستم قبلش خداحافظی کنم"

"لطفا کار احمقانه ای نکن مگه بچه ای؟"

"من که گفتم نمیتونم بدون تو ادامه بدم"

ترس بهشت از مرگ یک جوان و دلسوزی او برای تمام زندگی محمد باعث شد بدون فکر بگوید که همه چیز را قبول میکند اما ته دلش میدانست که دوسش ندارد و در جهت تباهی زندگیش پیش میرود...


ادامه دارد....

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیرا پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ب.ظ http://note1.blogsky.com

بهشت نباید بهش امیدواری می داد آدمی که بخواد دست به خودکشی بزنه لحظه آخر نمیاد به طرف بگه . هدفش فقط ترسوندن طرف مقابلشه و تسلیم شدنش.... کلا ما دخترا خیلی ساده ایم زود گول ظاهر قضیه رو میخوریم.

آره درسته ولی بهشت اولین تجربه برخوردش با یه پسر تو این حد بود یعنی بچه بود
بعدشم تو این شرایط آدم هرچقد میخواد به خودش مسلط باشه ته دلش باز میلرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد