رویای یک کابوس _ 6

  بهشت با خودش فکر میکرد شاید تحقیر شدن محمد از طرف خانواده اش موجب شده تا محمد به سمت دختری کشیده شود که برایش شخصیت قائل است هم خودش هم خانواده اش به هر حال هر انسانی نیازمند توجه و دوست داشته شدن است فکر کرد شاید نتوانسته جبران خلا خانواده اش را بکند بنابراین تصمیم گرفت بیشتر از پیش به محمد محبت کند

چند وقتی گذشت و در این مدت بهشت توجهش را به محمد بیشتر کرد در زمان های مختلف زنگ میزد و حالش را میپرسید سعی میکرد به هر طریقی به او بفهماند چقد برایش با ارزش است و ...

..................

غروب بود و بهشت تازه از دانشگاه برگشته بود وارد خانه که شد حس کرد جو خانه سنگین شده سلام کرد اما جواب سلام ها سرد بود

بهشت به داخل اتاق رفت جو سنگین خانه باعث شده بود نگرانی در دل بهشت دوباره جوانه بزند از این نگرانی همیشگی خسته شده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد به آسمان و گفت "خدایا خودت بهم یه نشونه ای بده اصلا محمد و برا من میخوای؟ اصلا ما سهم هم هستیم؟"

همین که از در بیرون رفت فرشته را دید فرشته بدون هیچ کلمه اضافی شروع کرد " بهشت تو واقعا فکر میکنی محمد لیاقت تو رو داره؟ "

قلب بهشت تکون خورد " خدایا چقد سریع نشونه دادی "

خودش را جمع کرد " یعنی چی ؟ چی شده باز"

"الان داشتم با مادر شوهرم حرف میزدم محمد رفته به کل خونوادشون گفته من میخواستم از بهشت جدا بشم ولی اینقد بهشت اشک ریخته و منت کرده که حالا نمیدونم چیکار کنم "

دنیا دور سر بهشت میچرخید نمیدانست چیزی را که میشنود باور کند یا نه با این وجود سعی کرد جلوی فرشته باز هم از محمد حمایت کند " نه امکان نداره من که همچین کاری نکردم محمد مگه خله دروغ بگه امکان نداره همچین کاری بکنه "

" خواهر ساده من تو هنوز اون و نمیشناسی حماد که پسر خالشه قبولش نداره میگه دروغگوئه میگه موذیه داره جلوت فیلم بازی میکنه "

بهشت نمیخواست قبول کند چیزی که میشنید با ابراز علاقه های محمد جور در نمی آمد مگر میشود یک نفر اینقد دو رو باشد امکان نداشت

فرشته همینطور ادامه میداد " حماد میگه محمد اگه یه دختری ضعیف تر از خودش باشه پودرش میکنه اینقد خودش و جلوی اون بزرگ میکنه و اون و تحقیر میکنه اما حالا که دیده بهشت خیلی ازش سرتره خودش و زده به مظلومیت بعدش میخواد جلوی بقیه شخصیتشو بزرگ کنه میگه که بهشت من و دوس داره من دوسش ندارم چون علاقه داشتن بهشت به محمد برا او یه امتیاز خیلی بزرگه که حتی تا ته عمرش میتونه بهش بنازه. آخه بهشت چرا تو این شکلی شدی؟"

بهشت دیگر نمیخواست چیزی بشنود هرچقد سعی میکرد نمیتوانست چیزهایی را که میشنود باور کند دوباره به اتاقش برگشت تا به محمد زنگ بزند.همین که محمد گوشی را برداشت " محمد اینا حرفای توئه؟"

"چی؟"

"تو گفتی من فقط دوست دارمو...."

"من نه به جون مامانم چرا باید همچین حرفی بزنم؟"

بهشت آرامتر شد انگار تکذیب کردن محمد آب سردی بر روی آتش افکارش بود "ولی خالت اینارو میگه"

" داره دروغ میگه که بینمون دعوا بشه بیخیال بهش فکر نکن"

بهشت گوشی را قطع کرد بر روی تختش نشست و با خود فکر میکرد با شناختی که از محمد داشت میدانست که اگر این موضوع راست نباشد محمد عکس العمل شدیدی نشان میدهد و حتما با خاله اش حرف میزند بنابراین باید منتظر میماند

در همین زمان فرشته بدون معطلی این حرف هارا به گوش پدرش رساند نمیخواست بیشتر از این با آبروی خواهرش بازی شود پدر بهشت هم همانطور که انتظار میرفت برخورد بسیار شدیدی نشان داد بحث های شدیدی راه افتاد بحث هایی بین خانواده بهشت و خانواده محمد بحث هایی که بهشت نمیتوانست از موضوعش سر در بیاورد فقط میدانست حرف های گنگی رد وبدل میشود

بالاخره بعد از یکی دو روز پدر بهشت به اتاقش رفت تا با او صحبت کند " بهشت دخترم ما فکرامون و کردیم به هیچ عنوان به ازدواج تو با محمد رضایت نمیدیم ولی اگه خودت اینقد اصرار به ازدواج با اون و بدبخت کردن خودت داری باشه من شناسنامتو میدم دستت از این خونه برو سر عقدتم به عموت وکالت میدم که از طرف من شاهد عقد باشه ولی دیگه حق نداری بیای تو این خونه"

"آخه چرا بابا مگه چشه؟چرا شما باهاش این شکلی رفتار میکنین؟مگه گناهی کرده خطایی کرده؟"

"بهشت دخترم اگه تو به اصطلاح عاشقی و کور و سیاستای اونو نمیبینی ما که کور نیستیم میبینیم چه شکلی داره بهت نزدیک میشه "

بهشت نمیخواست این حرف ها را باور کند بنابراین گفت " من باید فکر کنم"

"باشه عزیزم هرچقد میخوای فکر کن اگه ازش جدا بشی خودتم میدونی مثل همیشه بهشت دردونه ما هستی و هرچی بخوای برات فراهمه حتی اجازه نمیدم کسی اسمتو بیاره تو دهنش و بخواد با آبروت بازی کنه ولی اگه تصمیم گرفتی باهاش بمونی تنها چیزی که از این خونه داری شناسنامتو لباساته "

بهشت بین خانواده اش و هدف خودش برای نجات زندگی محمد مانده بود حس میکرد خانواده اش اندیشه های خود خواهانه ای دارند و حرف هایی که درباره محمد میزنند برای منصرف کردن اوست

در همین زمان بود که بهشت به طور اتفاقی متوجه شد که پدرش با یک مشاور مشورت کرده و پیشنهادی که به بهشت داده در واقع دستور مشاور است این باعث شد بهشت بخواهد باردیگر حرف خودش را به کرسی بنشاندو نشان دهد که دستورالعمل های مشاور روی او تاثیری ندارد او خودش هم نمیدانست برای چه با خودش و زندگیش لجبازی میکند فقط این حس غرور و لجبازی ای که از کودکی در وجودش بود گاه و بی گاه بیدار میشد و به قول خودش میخواست قوانین دنیا را عوض کند

بنابراین رفت و به پدرش گفت قصد جدا شدن از محمد را ندارد و ازدواج میکند از واژه ازدواج متنفر بود هروقت در جمع حرف از ازدواج میشد بهشت جبهه میگرفت و میگفت "دخترم مگه زیر 30 سال ازدواج میکنه تازه بعدشم باید ببینه اصلا حوصله داره یانه"

پدرش با شنیدن این حرف شوکه شد انتظار نداشت بهشت بین خانواده اش و محمد محمد را انتخاب کند بهشت هم در واقع این کار را نکرده بود اما فکر میکرد با این کار شاید پدر مادرش وقتی تصمیم جدی او را ببینند تسلیم شوند تنها حرفی که پدرش زد این بود که گفت " باشه پس به اونم بگو با خانوادش صحبت کنه"

بهشت به سمت اتاقش رفت تا موضوع را با محمد در میان بگذارد

محمد ابتدا گفت "باشه من صحبت میکنم پس دیگه تموم شد "

چند روزی گذشت در این مدت مادر بهشت در گوشه گوشه خانه مینشست و گریه میکرد فریاد میکشید و میگفت " آخه بهشت دختر نمونه من کی این اتفاق افتاد کی این همه از من دور شدی؟آخه اون همه شبایی که تو تشنج کردی و بیمارستان خوابیدی و من تا صبح بالا سرت گریه کردم و نذر کردم حالتو خوب کنه وقتی بزرگ شدی دکتر بشی خودت بچه ها رو درمون کنی یعنی خدا به این شرط نذرمو قبول کرد که وقتی به این جا رسیدی تورو ازم بگیره؟..."

شاید این اشک ها برای یک مادر چیز عجیبی نبود اما بهشت تا حالا اشک های پدرش را ندیده بود

اما بهشت فکر میکرد همه این ها باعث میشود که پدر و مادرش از اندیشه های خودخواهانه خود عقب بنشینند بهشت فقط به این فکر میکرد که پدرش میتواند از لحاظ مالی و موقعیتی حامی محمد باشد و زندگی او را نجات دهد اما نمیخواهد و به او از لحاظ اخلاقی هم تهمت میزند نمیخواست هیچ کدام از حرف هایشان را باور کند

چند روزی گذشته بود اما محمد هنوز کاری نکرده بود تا اینکه وقتی بهشت علتش را جویا شد پاسخی از محمد شنید که ابتدا بسیار او را بر آشفت "من تورو بدون خونوادت نمیخوام "

بهشت عصبانی شد " این حرفت یعنی چی یعنی من و فقط بخاطر پول و موقعیت خونوادم میخواستی؟"

محمد که عصبانیت بهشت را دید سعی کرد موضوع را جمع کند " نه منظورم اینه که تو وقتی از خونوادت جدا بشی افسرده میشی و من نمیخوام زندگیت خراب بشه "

این حرف محمد باعث شد بهشت کمی آرام شود بهشت ساده و زود باور شاید هم ترجیح میداد برای حفظ غرورش این حرف های شیرین را باور کند

بنابراین بهشت تصمیم گرفت به پدر و مادرش بگوید فعلا قصد ازدواج ندارد و منتظر میماند تا ببیند آینده چطور میشود

این حرف باعث شد تا پدر و مادرش آرام بگیرند و به امید این باشند که شاید آینده روز های بهتری را برایشان رقم بزند...


ادامه دارد...

نظرات 4 + ارسال نظر
سمیرا دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ب.ظ

فقط میتونم بگم بهشت خیلی احمقه و باید بره به جهنم با این کارای احمقانه اش... خاک تو سرش با اون غرور مسخره اش که گول یه همچین پسر پستی رو میخوره و خانواده اشو میفروشه به اون آدم رذل

باشه باشه آروم باش
بهشت بچه بود اولا
تو شرایطی بود که کاملا کور شده بود ثانیا
محمد خیلی تمیز فیلم بازی میکرد باور غیر این بودنش براش کار سختی بود ثالثا
بعدش هیچ وقت خونوادشو بخاطر اون ول نمیکرد فقط به قول خودش میخواست تحت فشار بذارتشون شاید قبول کنن
هرچند الان که حدودا 2 سال از اون ماجرا میگذره خودشم نمیتونه باور کنه که چه شکلی اون موقع فیلماشو باور میکرد آدم تا تو اون شرایط و جای اون نباشه نمیتونه قضاوت کنه
ولی حتما فحشاتو بهش انتقال میدم

احسان دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ http://atashbax.blogsky.com

اینجوری که از بهشت تعریف کردی اون دختر ساده ای نیست، چرا تا این حد لجبازی میکنه و میخواد با آینده خودش بازی کنه؟؟
زودی بگو ببینم آینده روزهای بهتری بود یا نه؟؟

بهشت یه نقطه ضعف خیلی پررنگ داشت اونم دلسوزی و مهربونی بیش از حدش بود فکر میکرد تموم دنیا با محمد بدن و اون حقش نیست هرچند گفتم که محمد بازیگر فوق العاده ای بود
من از نزدیک دیدم میتونم این و بگم که هرکدومتون جای بهشت بودین و تو اون احساسات غرق میشدین بیشتر از بهشت باورش میکردین چون خود بهشتم الان دقیقا مثل شما نمیتونه باورکنه که اون موقع این شکلی هیپنوتیزم شده بود قضاوت سخته
آره روزای بهتری شد اما نه برا محمد فقط برا بهشت

سمیرا دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:11 ب.ظ

عزیزم زودتر تعریف کن تموم ماجرا رو آخه من میخوام برم مسافرت سه روز دیگه اینطوری ناتموم خیلی ذهنمو درگیر میکنه

باشه عزیزم تا فردا یا پس فردا تموم میشه

mina دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:04 ب.ظ http://sar-gar-mii.blogsky.com

ممنون از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد