رویای یک کابوس _ 1

  

امروز جشن نامزدی خواهرش است طبیعتا مثل همه خواهر ها در چنین روزهایی در تکاپوی لباس و تشریفات است

بی خبر از اینکه ساعاتی دیگر...

زنگ در به صدا در می آید خانواده داماد پشت در هستند با یک دسته گل بزرگ که تقریبا تمام صورت داماد را پوشانده

صدای خواهرش او را وا میدارد تا چشم از دسته گل بردارد : " بهشت قیافم خوبه؟آرایشم که خراب نشده؟"

لبخندی میزند :" نه خواهر خوشگلم مثل همیشه ماه شدی" چند قدم میره جلو :"آقا دوماد خیلی دلشم بخواد فرشته ای مثل تو منتظرش باشه فرشته خانم"

لبخندی که نشونه رضایته رو لباش میشینه :"خوب دیگه بریم منتظرن"

..........

سالن خانه پر از صندلی و میز برای پذیرایی از مهمان ها بود هر کدام به ترتیب که وارد میشدند پس از سلام علیک و نگاه های تحسین انگیز به فرشته جایی را انتخاب میکردند و مینشستند

بهشت همینطور که به در خیره شده بود تا ببیند چند نفر دیگر باقی مانده اند ناگهان متوجه چهره آشنایی در جمع شد چهره آشنایی که هرچقدر فکر میکرد به یاد نمی آورد کجا و کی دیده

همه مهمان ها که وارد شدند و نشستند آرام خودش را به کنار فرشته رساند :"این پسره کیه؟"

فرشته سرش را برگرداند تا نگاهی بیندازد :"نمیدونم!چطور؟"

"هیچی فقط قیافش خیلی آشناست داره رو مغزم پشتک میزنه"

"باشه بذار ته مجلش از حماد میپرسم"

مجلس داشت گرم و صمیمی پیش می رفت همه مهمان ها شاد بودند بعد از مراسم رسمی مقداری هم رقصیدند و خلاصه مجلس خیلی عالی پیش رفت و تمام شد

بعد از خداحافظی بهشت داخل اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند درون آیینه به خودش خیره شده بود و بخاطر شیطنت های ذاتی که از کودکی باعث میشد همیشه در جمع نظر همه را به خود جلب کند از خودش تعریف میکرد و خودش را ناز میداد " آخه تو چرا اینقد خوشگلی چرا اینقد ملوسی مامان بابات چه حالی دارن که دختر به این خوشگلی دارن..."

صدای در اتاق باعث شد حرفش قطع شود و به طرف در برگردد

فرشته بود"بازم تو داری قربون صدقه خودت میری؟"

" خوب چیزی که عیونه...چی بود؟ طلا که پاکه...؟ اه اصلا ولش کن چی شده؟ "

"اون پسره"

"کدوم پسره؟"

"همون که گفتی قیافش آشناست "

" آها! چی آشنا نبود "

"نمیدونم ! ولی پسر خاله حماده "

"خوب خونشون این طرفاست ؟ من جایی دیدمش؟ اون من و جایی دیده؟"

"نمیدونم دیگه فقط همین و گفت"

"خوب پس بیخیال آدم تورو بفرسته جاسوسی اطلاعات نمیگیری که هیچ اطلاعات ندی لطف کردی  حالا چرا نمی ری لباساتو عوض کنی زیاد بهت خوش گذشته ها عروس خانم "

فرشته یکمی این پا اون پا کرد و رفت نشست رو تخت :"بهشت!"

"جوووووووووووونم"

"به نظرت حماد خوبه ؟"

بهشت شروع کرد به خندیدن :"چیه هنوز دیر نشده ها " باسرعت رفت طرف در

فرشته باتعجب گفت :" کجا میری؟"

"فکر کنم خیلی دور نشده باشن میرم صداش کنم برگرده انگشترشو پسش بدی"

"نه بابا منظورم این نیست هیچی اصلا بیخیال"

"خوب دیگه عروس خانم لطفا پاشو خروجی اون طرفه من میخوام لباس عوض کنم"

.............

2 ماه بعد...

شب تاسوعا بود  بهشت و فرشته در حال حاضر شدن بودند قرار بود حماد بیاید و باهم چرخی در خیابان ها بزنند

زنگ در به صدا در آمد فرشته در را باز کرد و خیلی سریع خود را به حیاط رساند و شروع کرد به صدا کردن بهشت " بیا دیگه چقد طولش میدی دیر شد "

" خوب دیگه بابا چه خبره اومدم  حالا انگار مصاحبه مطبوعاتی داره اینقد عجله داره "همینطور داشت پشت سر هم حرف میزد که از در خارج شد و روی ایوان ایستاد ولی ناگهان زبانش بند آمد علاوه بر حماد برادرش و پسر خاله اش هم بودند

بهشت لبخندی زد و سلام کرد و در سکوت کفش پوشید و راه افتادند

داشتند قدم میزدند که بهشت حس کرد سنگینی نگاهی آزارش میدهد آرام سرش برگرداند که دید همان چهره آشنا با نگاه هایی گذرا که سعی داشتند عکس العمل او را ببینند به او نگاه می اندازد

بهشت در وجود خود حسی تازه داشت نمی دانست حس کنجکاوی ست یا جاذبه

آن شب برگشتند و دم در خداحافظی کردند بهشت زودتر رفت داخل خانه چون نمیخواست دیگر نگاه های سنگین او را تحمل کند

بعد از چند دقیقه فرشته هم خداحافظی کرد و وارد خانه شد و رفت داخل اتاقش تا لباس هایش را عوض کند

بهشت که همچنان آن چهره آشنا و نگاه های بریده ذهنش را مشغول کرده بود رفت پیش فرشته:"فرشته "

"جونم"

"این پسره محمد"

"خوب؟"

"چیکارست؟یعنی کیه؟چیه؟"

"اونو میگی...هیچی بابا طفلی باباش زندونه!!!"

بهشت حرفش و قطع کرد " زندونه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!"

"آره زندونه.قاچاقچی بوده با مواد گرفتنش.خودش کار میکنه و خرج خونوادشو میده وضعشم زیاد خوب نیست"

"درس چی درس میخونه؟"

"نه فکر نکنم دیپلمه"

" خوب حالا چیکار میکنه؟"

"فکر کنم سنگ تراشی ساختمون انجام میده"

"آها باشه"

بهشت برگشت داخل اتاقش درحالی که ذهنش پر از سوال بود

"آخه این پسره با خودش چی فکر کرده که من و این شکلی نگاه میکرد زمین تا آسمون باهام فرق داریم _خوب نه شایدم منظوری نداشته شاید قیافه منم برا اون آشنا بوده _آره همینطوره "

سعی میکرد ذهنشو از این فکرا خالی کنه اما یکدفعه فکری جدید شروع به آزارش کرد "خوب اگه ام چیزی باشه چرا فکر میکنی در سطح تو نیست مگه چه گناهی کرده که باباش قاچاقچیه؟یا وضع مالیش خوب نیست ؟ چرا اینقد به خودت مغروری؟ حالا مثلا چون تو داری میخونی برا کنکور و به امید یه رشته خوبی خیلی هنر کردی؟یا مثلا دستت تو جیب باباته؟"

یک حس دلسوزی داشت در وجودش شکل میگرفت که تقریبا نمیتوانست کنترلش کند

.................

چند روزی میگذشت و این فکرها همچنان ذهن بهشت را به خود مشغول کرده بودند سوال هایی که نمیتوانست جوابی برایش پیدا کند ازطرفی دیدارشان باهم بیشتر از قبل شده بود و محمد تقریبا به هر بهانه ای به خانه یشان رفت و آمد میکرد

بالاخره تصمیم گرفت سوال های خود را به شکل غیر مستقیم از مادرش بپرسد

"مامان "

"بله مامان"

"اگه یه پسری که دیپلمه وضعش مالیشم خیلی خوب نیست وضع خونوادگیشم همینطور ولی خودش پسره خوبیه بیاد خواستگاری شما قبول میکنین که بهش دختر بدین؟"

مادر بهشت با نگاهی حق به جانب گفت "خوب معلومه که نه مگه دخترمون و از سر راه آوردیم؟"

"خوب مامان خودش که آدم خوبیه مگه تقصیر خودشه که تو اون خونواده به دنیا اومده؟"

مادرش کمی آرامتر شد "دختر گلم نه تقصیر خودش نیست ولی اولا میتونست به تحصیلاتش ادامه بده و سطحش و بالا ببره"

بهشت پرید وسط حرفش "شاید نمیتونست آخه باید میرفت سر کار "

"خوب مگه نمیشه هم کار کرد هم درس خوند حالا گیریم نشه اگه پسری با این سطح با دختری بالاتر از خودش اونم با این همه تفاوت ازدواج کنه خودش سرخورده میشه چون همیشه نگاه ها بهش یه شکل دیگه ست وقتیم اون سرخورده بشه زندگی رو هم به خودش هم به زنش زهر میکنه...هرکس باید با سطح خودش ازدواج کنه"

بهشت میدانست تمام حرف های مادرش درست است حتی میدانست محمد شخصی نیست که همیشه برای آینده اش تصور میکرد بهشت دختری بود که از کودکی همیشه بخاطر استعداد و هوشش تشویق میشد و زبان زد همه بود همه آینده ای روشن برایش میدیدند مردی که همه کنارش تصور میکردند مردی همه چیز تمام بود

البته علاقه همه به بهشت نه فقط بخاطر هوش و استعدادش بلکه بیشتر به خاطر خصوصیات اخلاقیش بود همین اخلاق و احساسی که شاید مسبب تغییراتی در زندگیش شد که حتی تا قبل از این تصورش هم برایش سخت بود...

ادامه دارد...


نظرات 2 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ب.ظ

وای زودتر باقیشو بنویس دوست دارم بخونم تا آخرش ببینم چی میشه

چشم عزیزم
میخواستم بیشتر بنویسم گفتم شاید حوصلتون سر بره
سعی میکنم روزی یه قسمت بنویسم
خوشحالم که دوس داری

احسان پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ق.ظ http://atashbax.blogsky.com

داستان جالبی به نظر میرسه.بذار همشو بخونیم دیگه، چرا اذیت میکنی؟؟

آره جالبه و مشکل خیلیا
باشه بیشتر مینویسم قول میدم
آخه از جایی نیست که خودم مینویسم هم من خسته میشم هم شما
اگه ام بخوام کلی بنویسم بی نمک میشه
ولی بیشتر مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد