-
بابا لنگ دراز من...
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1392 13:50
این روزها بابا لنگ دراز درونم را زیاد میبینم عکسش را به دیوار ذهنم میخکوب کرده ام هر دفعه که نگاهش میکنم لبخندی بر لبانم مینشیند آشنای تمام سال های زندگیم است بهتر از خودش میشناسمش میشناسمش؟....چرخش عصایش تارو پود افکارم را بهم میریزد این بار او به من لبخند میزند...
-
خانه تو...
جمعه 8 شهریورماه سال 1392 19:44
دیر زمانی ست دیگر از شکستن قلبم دلگیر نمیشوم قلبم خانه توست و از قدیم گفته اند چهار دیواری اختیاری گرمای حضورت در این خانه جبران تمام ترک های دیوار هایش است تو باش من در تک تک ترک های این دیوارها عشق میکارم با اشک دیدگانم آبش میدهم و این خانه را آنقدر زیبا میکنم که پای رفتنت نباشد...
-
شکوه خورشید زندگیم
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 19:34
شکوه خورشید زندگیم دوستت دارم بی آنکه به بودنت اصرار کنم دوستت دارم بدون خواستن نگاهی یا لبخندی از تو دوستت دارم بی آنکه بخواهم اسمی از من روی ذهنت یا قلبت ثبت شده باشد دروغ است اگر بگویم این ها در آرزویم نیست اما آموخته ام عشق یعنی آزادی آموخته ام اگر پروانه عشق را بیش از حد در میان دستانم بفشارم جان خواهد داد پس...
-
تو هستی...
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 13:50
من باور داشته باشم یا نه فرقی ندارد تو دوستم داری من بدانم یا نه فرقی ندارد تو همیشه مراقبم هستی من حس کنم یا نه فرقی ندارد وقتی اشک می ریزم تو مرا در آغوش میگیری من فرار کنم یا نه فرقی ندارد تو با من خواهی ماند تنها اگر باور کنم بدانم حس کنم و بمانم آرام خواهم گرفت در آغوشی که میدانم تا ابد خواهد بودو در دستانی که...
-
بازی زندگی...
شنبه 2 شهریورماه سال 1392 18:50
خدایا همیشه من رفتم تو زمین و تو تماشاچی شدی من زخمی شدمو تو زخمامو درمون کردی من باختم خدایا این دفعه تو بازی کن من نگاه میکنم... میخوام برنده شیم...
-
انسان...
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 20:38
انسان ها را باید دوست داشت انسان ها نه مجرمند نه مقصر نه بدجنس جنس همه شان خاک است و آب باطن همه شان هم از جنس نور است از جنس خدا... انسان ها نمیخواهند بد باشند میخواهند زندگی کنند میخواهند به نداشته هایشان برسند فقط گاهی گم میشوند در آرزوی رسیدن ناخواسته میشکنند و رد میشوند انسان ها احتیاج به آغوشی دارند که در اوج...
-
نامه
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 00:33
با سلام , خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفحه کلید چقدر عرق میریزم خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم و...
-
خدایا تو فقط باش
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 14:46
خدایا هرکس نیست نباشه تو فقط باش خدایا هرچی نیست نباشه تو فقط باش خدایا اگه گوشی برا شنیدن نیست تو فقط باش خدایا اگه چشمی برا دیدن نیست تو فقط باش خدایا اگه قلبی نیست که عشق و درک کنه تو فقط باش خدایا اگه قلبی نیست که عشق بده تو فقط باش خدایا تصور وجود همه اینا بدون وجود تو کابوسه خدایا تو فقط باش در کنار همه اینا تو...
-
و خدا همچنان لبخند میزد...
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 14:54
از تصادف جان سالم به در برده بود و زندگی خود را مدیون ماشین گران قیمتش میدانست و خدا همچنان لبخند میزد... این جمله آخر واقعا جای تامل داره اگه یکم به زندگیمون نگاه کنیم میبینیم چه جاهایی غرق مشکلات که نه غرق چیزایی میشیم که خودمون به ظاهر مشکل میبینیم و همینطور دور خودمون میپیچیم برنامه ریزی میکنیم میگیم من این و...
-
مهربون باشیم
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 00:17
امروز سر چهار راه کتک بدی از یک دختر بچه هفت ساله خوردم! پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم ... به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی ... زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم... یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره...
-
کشیش کم ایمان و کودکی که ازطوفان نهراسید
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 00:04
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع...
-
اسماعیلت را قربانی کن
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 13:35
داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل فقط یه داستان یا یه اتفاق نیست یه دنیا حرفه یه دنیا درسه شاید لازم باشه یه بار دیگه بخونیمش و عمیق تر از همیشه بهش نگاه کنیم خودمونو هر لحظه جای ابراهیم بذاریمو اسماعیلمونو قربانی کنیم ببینیم چقد برا قربانی کردن اسماعیلمون دچار تردید میشیم چقد سعی میکنیم برا آزاد شدن از بند این تردیدا...
-
مردی به نام حافظ...
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 20:18
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک محراب ابرویت بنما تا سحرگهی گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیب صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد می گریم و مرادم از این سیل اشکبار بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل جانم بسوختی و به دل دوست...
-
گلایه دکتر شریعتی از خدا و جوابی زیبا به آن
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 13:24
پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز...
-
دردم می آید...
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 19:29
باید باکره باشى، باید پاک باشى! براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند ! چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!! من زنم ... با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو...
-
من مال خدا هستم!!!!!!!!
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 13:17
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و...
-
تمدن یا توهم؟
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 12:59
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند میشود تا آنها را بیاورد وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به...
-
من و خدا و دوچرخه مون
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 12:55
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد .اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب ایرادهایم را ثبت میکند تا بعداً تک تک آنها را به رخم بکشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا او سزاوار جهنم.همیشه حضور داشت،...
-
اعتماد به خدا
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 14:28
کسی که به خدا اعتماد دارد وقتی برای نماز باران می رود با خود چتری می برد...
-
خدا...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 21:27
گفتم : خسته ام گفتی : از رحمت خدا نا امید نشید ( زمر / 53 ) گفتم : هیچ کس نمی دونه تو دلم چی می گذره ؟ گفتی : خدا حائل است بین انسان و قلبش ( انفال/ 24) گفتم : غیر از تو کسی ندارم . گفتی : ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم. (ق / 16) گفتم : ولی انگار اصلا منو فراموش کردی . گفتی : منو یاد کنید تا یاد شما باشم . (بقره...
-
ایمان...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 18:49
ایمان همچون کودک یکساله ای است که وقتی شما او را به هوا می اندازید میخندد چون میداند که شما او را خواهید گرفت.
-
خدایا با من حرف بزن...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 13:47
یک مرد جوان درجلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنواداشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ " بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی...
-
چارلی چاپلین...
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 10:53
آموخته ام ... با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
-
جای پای خدا
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 20:33
خدا با یکی از بندگانش در ساحلی قدم میزد و تمام مراحل زندگیش را از کودکی تا به حال به او نشان میداد بنده دید در تمام مراحل زندگی 2 رد پا در زندگیش وجود دارد از خدا پرسید این 2 رد پا متعلق به کیست؟ خدا فرمود یکی از رد پاها متعلق به تو و دیگری متعلق به من است بنده گفت ولی خدایا چرا در لحظه های سخت زندگی من فقط یک رد پا...
-
عشق...
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 13:09
یادت می آید روزی را که در شرکت از تو خواستگاری کردم؟ فردایش که یک جقجقه روی میزم گذاشتی؟ از تو کوچکتر بودم که بودم دیپلمه بودم که بودم مگر نگفته بودم با من از این شوخی ها نکن؟ وقتی جلوی جمع در گوشت هم زدم برای همین بود چون نمیتوانستی بهتر از من هیچ جا پیدا کنی میگفتی دیوانه ام اما نمیدانستی دیوانه ها همیشه عاشق...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 12:59
کلاس اول بود که پدرش را از دست داد کلاس سوم بود که مادرش را از دست داد کلاس چهارم عاشق معلمش شد فقط بخاطر اینکه صدایش شبیه مادرش بود جلوی ۱۸ جفت چشم بلند شد و با صدای بلند فریاد زد عاشقتم معلم گچ از دستش افتاد و با عصبانیت به طرف او آمد و جلوی تمسخر و خنده جمع آنچنان در گوشش زد که پرده گوشش پاره شد تا دیگر هوس شنیدن...
-
تابستان نزدیک است...
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 18:22
از پسرک فقیر پرسیدند :تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت :دروغ هایم از زمانی آغاز شد که موضوع انشایم این بود: تابستان را چگونه گذرانده اید؟
-
خدا را دیده ای آیا؟
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 18:18
و هنگامی که میفهمی دگر تنهای تنهایی رفیقی همدمی یاری کنارت نیست و میترسی که رازی با کسی گویی یکی بی آنکه حتی لب تو بگشایی به آغوشی تو را گرم محبت میکند با عشق........ گمانم دیده ای او را............
-
خدا دوستمان دارد
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 13:39
خدا دوستمان دارد... مجموعه: خواندنیهای دیدنی یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه ای پیدا کن تا همون جا منزلگاه تو باشه. گل از اون بالا منطقه ای رو دید زرد رنگ، سرزمین وسیع و پهناوری بود پیش خودش گفت من همین جا می مونم رو به خدا کرد و گفت: خدایا منو همین جا قرار بده خدا گفت...
-
توصیف شب امتحان
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 13:05
شب سوانح وسوختگی آنجای دانشجو.شبی که در آن نسکافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آورتر می شوند شب ر ق ص وپایکوبی کلمات جزوه وکتاب بر روی سسلسله اعصاب محیطی ومرکزی دانشجو