بازی زندگی...

خدایا همیشه من رفتم تو زمین و تو تماشاچی شدی

من زخمی شدمو تو زخمامو درمون کردی

من باختم خدایا این دفعه تو بازی کن من نگاه میکنم...

میخوام برنده شیم...




نظرات 4 + ارسال نظر
احسان شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:50 ب.ظ http://atashbax.blogsky.com

دلم گرم خداوندیست که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد.
چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا با اینکه میداند گنهکارم.
دلم گرم است، میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم.
برایت من، خدا را آرزو دارم...

چقد زیبا بود
مرسی

سمیرا دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ

منکه واقعا دوست دارم دیگه بازی نکنم و خدا بازی زندگیمو به دست بگیره

پس بسپار به خودش خودت لم بده و نگاه کن

سپید سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ب.ظ


شعر آقای احسان هم یه قسمت از شعرهای آقای کیوان شاهبداغی که کتابش داره چاپ میشه...

متوجه نشدم چی گفتی؟

sepid سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ

nazar avalet ro goftam
nazare avale hamin post


sheklake gerye ham neveshtat ghashang bod va hale man on sheklak ro mitalabid

آره درسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد