رویای یک کابوس _ 7 (قسمت آخر)

 

آرامش 2باره در خانه حاکم شده بود و اضطراب ها مانند آتش زیر خاکستر مخفی بود

محمد و بهشت هم هر دو از ماجراهای گذشته افسرده شده بودند انگار هر دو از جنگ خسته برگشته باشند

اما سعی میکردند خود را خوب نشان دهند چند وقتی میشد که بهشت احساس میکرد علاقه و حتی وابستگی قبلی را به محمد ندارد و در واقع فقط به علاقه داشتن وانمود میکند دیگر مثل قبل نه از حرف زدن با او شاد میشد نه از دیدنش انگار احتیاج به همین آرامش داشت تا بتواند عمق ماجرا را بهتر ببیند تازه داشت متوجه میشد محمد آن پسری نبود که ابتدا نشان میداد نه دیگر خبری از علاقه اش به کتاب و مطالعه در او میدید و نه حتی کوه نوردی و ورزش و تلاش برای زندگی او فقط یه پسر دیپلمه خیلی معمولی بود پسر دیپلمه ای که حتی بعدا بهشت متوجه شد دیپلم واقعی هم ندارد و در واقع مدرکش را با پول خریده

حتی در اوایل رابطه برای اینکه نظر بهشت را بیشتر جذب کند جلوی او نماز هم میخواند اما بعدها دیگر بهشت هم نمیدانست که این کارش  ادامه داشت یا نه...

بهشت با خود فکر میکرد آنقدر این اتفاقات به طرز زیبایی برنامه ریزی شده بود  که هیچ وقت در این مدت متوجه فقدان این ویژگی ها در محمد و نمایشی بودن آن ها در ابتدا نشد

او خوب میدانست چطور مهره هایش را در صفحه این بازی تکان دهد تا توجه بهشت را فقط به شاه معطوف کند

...............................

صدای زنگ تلفن باعث شد که بهشت از حالت نیمه خواب بیدار شود محمد پشت خط بود

"الو سلام"

"سلام خوابیده بودی بهشت؟"

"آره تازه از دانشگاه اومدم خسته بودم"

"خوب چه خبر؟"

"هیچی سلامتی"

"از مامان اینا چه خبر؟ دیدی که بالاخره رضایت دادن کار دیگه ایم نمیتونستن بکنن وقتی تو من و دوس داری "

بهشت حس میکرد محمد با غرور حرف میزند انگار در این جنگ پیروز شده باشد

"منظورت از اینکه من تو رو دوس دارم چیه؟یه جوری حرف میزنی انگار این احساس فقط از طرف منه؟"

محمد شروع کرد به زدن حرفایی که برای بهشت آشنا بود " خوب دیگه بالاخره وقتی چند وقت ازم خبر نداری میزنی زیر گریه دیدی که باباتم نتونست کاری کنه"

"من میزنم زیر گریه ؟..."

بهشت داشت حرف میزد که محمد مجبور شد گوشی را قطع کند

با قطع شدن گوشی بهشت به فکر فرو رفت انگار مسئله ای ذهنش را قلقلک میداد ناگهان به یاد آورد که این همان حرف هایی بود که فرشته بعد از حرف زدن با مادر شوهرش به بهشت گفته بود "من میخوام از بهشت جدابشم ولی اینقد گریه میکنه..."

ناگهان به یاد آورد که منتظر بود محمد در مقابل این حرف ها عکس العمل نشان دهد اما بدون هیچ حرفی سعی کرده بود این مسئله را مخفی نگه دارد دیگر هیچ شکی نداشت که تمام چیز هایی که شنیده بود راست بود حتی در این مکالمه تلفنی هم جمله "باباتم نتونست کاری کنه " داشت بهشت را آزار میداد بهشت عاشق پدرش بود میدانست تا حالا نشده پدرش جلوی کسی کم بیاورد درست مثل بهشت مغرور و محکم بود اما اینکه الان آدمی مثل محمد بخواهد به خیال خود بر او مسلط شود تمام وجود بهشت را میلرزاند بهشت تصمیمش را گرفته بود انگار تازه متوجه مهره های محمد در این بازی شده بود اما بهشت هم وقتی میخواست کاری را انجام دهد بازیکن ماهری بود باید حساب شده قدم برمیداشت تا بتواند محمد را با ضربه بدی کیش و مات کند دیگر نه تنها هیچ علاقه و وابستگی نداشت بلکه از محمد بدش هم می آمد اما نمیتوانست اجازه دهد محمد از این ماجرا به راحتی کنار رود برای اولین بار حس کرد دیگر آن دختر کم سن وسال و ساده نیست بزرگ شده بود این ماجرا به اندازه 10 سال بهشت را بزرگ کرده بود همیشه در سختی ها انسان رشد میکند

بهشت باید منتظر فرصت مناسب میماند تا هم غرور پدرش را پس بگیرد هم انتقام فداکاری های خودش و دروغ های محمد

را بگیرد

چند وقتی گذشت و در این مدت بهشت بود که بازیگری را از محمد آموخته بود و به زیبایی فیلم بازی میکرد مطمئن بود محمد دوباره میلغزد و جایی میتواند از او آتویی بگیرد

از دانشگاه برگشته بود میخواست بخوابد اما در دلش افتاد به محمد زنگ بزند گفته بود در خانه است

"الو سلام بهشت جان"

"سلام کجایی؟ چیکار میکنی؟"

"هیچی خونه ام.تنهام کسی خونه نیست حوصلمم سر رفته"

هنوز حرف هایش کامل تمام نشده بود که بهشت صدای زنانه ای از پست گوشی شنید

"پس این صدای کیه؟"

"صدای تلویزیونه"

صدا گفت "محمد جان..."

"از کی تا حالا تلویزیونتون سخنگو شده؟"

محمد که باردیگر وسیله ای برای دفاع نداشت " خوب ببخشید اومدم خونه دوستم صدای مامانش بود"

"خوب مگه تو همیشه نمیری خونه دوستت پس چرا نگفتی؟"

محمد شروع کرد به دلیل تراشی های مسخره حتی اگر حرفش راست هم بود اما برای بهشت این فرصت مناسبی برای عملی کردن هدفش بود به هرحال حتی اگر کاسه ای زیر نیم کاسه نبود محمد دروغ گفته بود

تلفن را بی هیچ حرفی قطع کرد

کاری که باعث شد محمد پشت سر هم زنگ بزند و مسیج بدهد

"غلط کردم خواهش میکنم جواب بده دارم میمیرم و...."

این زنگ ها و مسیج ها چند روزی ادامه داشت و بهشت برعکس همیشه که تحت تاثیر این حرف ها قرار میگرفت و دلش میسوخت فقط با لبخند رضایت بخشی به گوشی خود نگاه میکرد بعد از چند روز گوشی را جواب داد و بدون اینکه به محمد اجازه حرف زدن بدهد گفت " حالا دیدی کی وقت بهم زدن گریه و منت میکنه ؟ من یا تو؟ حالم ازت بهم میخوره به احترام بابام میگم من اجازه نمیدم آبروی خونوادم بخاطر پسر بی ارزشی مثل تو خدشه دار بشه _ تو لیاقت نگاه کردن به خونواده ما رو هم نداری چه برسه به اینکه دوماد این خونواده بشی و..."

تلفن که قطع شد بهشت احساس رضایت میکرد انگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشته بود حالا وقتش بود این خبر خوش را به گوش خوانواده اش هم برساند اما چون شب دیر وقت بود تا صبح صبر کرد

صبح که بیدار شد مادرش در آشپزخانه بود و بهشت بعد از صبح بخیر تمام ماجرا را با آب و تاب برای مادرش تعریف کرد

مادر بهشت از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید انگار بهشت 2باره متولد شده باشد حتی باور اینکه چطور در این مدت کوتاه بهشت آن همه احساس را زیر پا گذاشته و حتی برای جدا شدن از محمد نه تنها یک قطره اشک نریخته بلکه خوشحالم هست برایش کار سختی بود اما الان زمان فکر کردن به این ها نبود بهشت هم که 2 باره به جمع گرم خانواده اش برگشته بود دوس نداشت چیزی بشنود مادر بهشت تمام ماجرا را برای پدرش تعریف کرده بود اینکه چطور بهشت بار دیگر غرور پدرش را پس گرفته و همین هم باعث شد تا پدر بهشت 2باره کمرش را بلند کند و بار دیگر با افتخار به دخترش نگاه کند

اما کار بهشت هنوز تمام نشده بود باید چیزی را به حماد نشان میداد آن شب وقتی حماد برگشت بهشت تمام مسیج های محمد را برایش خواند و به او نشان داد لازم بود همه خانواده حماد و محمد بفهمند چه کسی وقت جدایی زار میزد

تمام شده بود این رویایی که قرار بود زندگی بهشت را تبدیل به کابوس کند تمام شده بود

..................................

یک سال و نیم از این ماجرا میگذشت اما همچنان محمد گاه و بی گاه به بهشت زنگ میزد و بهشت بی اعتنا زندگیش را میساخت و هر روز بخاطر اینکه تمام آن ماجرا ها تنها یک کابوس بود خدا را شکر میکرد

عید سال 92 بود بهشت و خوانواده اش از مسافرت بر میگشتند که مادر بهشت در راه به او گفت " بهشت خبر داری محمد معتاد شده؟"

بهشت فقط سر تکان داد دیگر برایش هیچ ارزشی نداشت

مادرش ادامه میداد " اینقد داغون شده که جلوی مهموناشونم نمیتونه خودش و کنترل کنه"

بهشت فقط یادش آمد که همیشه محمد میگفت " من مثل بابام نیستم اون قاچاق کرد معتاد بود و ..."

ولی عاقبت ثابت کرد که هیچ چیزی بیشتر از پدرش نداشت چه بسا همه از اخلاق و مرام پدر محمد تعریف میکردند چیزی که ذره ای در وجود محمد نبود

در این میان بهشت فقط می اندیشید که چطور باردیگر خدا با برنامه ریزی های بی ردخور خودش زندگی او را نجات داده

حتی به یاد آورد روزی را که از خدا نشانه خواسته بود و بی درنگ دریافت کرده بود اما به حدی همه چیز پیچیده شده بود که فراموش کرده بود


پایان



نظرات 3 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ب.ظ http://atashbax.blogsky.com

از اینکه زندگی بهشت به آرامش قبل رسید خیلی خوشحالم. ولی از اعتیاد محمد خیلی ناراحت شدم. اصلا دوست نداشتم این حرف رو بشنوم. به نظر من محمد آدم ضعیفی بود، و هدفش از رابطه با بهشت این بود که خودش رو بزرگ کنه و از این طریق روی نقطه ضعف های خودش تو زندگی سر پوش بذاره. در کل آدمای ضعیف بیشتر به اعتیاد روی میارن.
داستان خوبی بود، خسته نباشی میدونم اینجور مطالب چقدر زحمت داره.
واقعا خسته نباشی.
راستی خیلی خوب مینویسی، حتما ادامه بده. استعدادشو داری، فقط باید تجربه کسب کنی.
امیدوارم بعدا ازت مطالب بیشتری بخونم...

ولی ایکاش حداقل با بهشت صادق بود
برای بزرگ کردن خودش لازم نبود بهشت و کوچیک کنه
درباره نوشتنم لطف داری از نظر خودم که داغون بود البته من منظورم نوشتن نبود منظورم ثبت این اتفاق بود شاید لازم باشه یه روزی به بهشت یاد آوریش کنم
ولی از اینکه تا حالا کنارم بودی ممنون بهم برا نوشتن انگیزه میدادی هم شما هم سمیرا جون

سمیرا سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ب.ظ

آخیییییییییییییییییییش بالاخره بهش تصمیم عاقلانه ای گرفت و بابا و مامانشو رو سفید کرد آفرین بهشت جون واقعا بهترین تصمیم رو گرفت. از محمد هم بعید نبود همچین سرنوشتی تاوان شکستن دل کمتر از این نیست. دوست گلم خسته نباشی خیلی لذت بردم .
اما بذار یه اسم مستعاری برات انتخاب کنم اگه خودت نمیخوای بگی اینطوری م... راحت نیستم . من اگه اشکالی نداره بعد از این مریم جون صدات کنم؟؟؟؟

ممنون عزیزم
اسمم مهتابه

سمیرا سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ب.ظ

چه اسم زیبایی خوشحالم از آشناییت مهتاب جوووون

ممنون
منم خیلی وقته از آشنایی با شما خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد