رویای یک کابوس _ 3

  

"سلام بهشت من فرشته من چطوری؟دلم برات یه ذره شده"

" ممنون عزیزم خوبم.خسته نباشی تازه از سرکار برگشتی؟"

"آره خیلیم خسته شدم ولی فقط تموم روز با یاد تو کارو تحمل کردم"

"خوب حالا برو یه دوش بگیر و استراحت کن"

تلفن قطع شد 2 ماهی میشد که از شروع رابطه شان میگذشت بهشت همچنان نگران عکس العمل خانواده اش نسبت به این رابطه بود انگار کم کم خودش و معیار هایش را فراموش کرده بود هروقت به یاد می آورد چه اهدافی برای آینده داشته خودش را با جملاتی مانند _من میخوام به یه انسان کمک کنم که زندگیش درست بشه و این از همه چی باارزش تره _ خوب خودش که پسره خوبیه و تو زندگی عشق از همه چی مهم تره و امثال این ها توجیه میکرد بالاخره تصمیم گرفت این موضوع را با خانواده اش هم در میان بگذارد و همه عکس العمل های احتمالی را هم بررسی کرد

"الو سلام محمد"

"سلام عزیزم چطوری؟ چیزی شده عزیزم؟"

"چیزی که نه ولی قراره بشه"

"چی؟ خوبه یا بده؟"

"خوب یا بدش بعدا مشخص میشه ولی اگه میخوای این رایطه ادامه پیدا کنه باید همه چی و با مامانم در میون بذاری"

"آخه..."

بهشت پرید وسط حرفش "آخه نداریم من تا حالا کنار اومدم تو این مدتم بهت عادت کردم هرچقدم که بیشتر بگذره بیشتر وابسته میشم بهتره همین حالا تکلیف مشخص بشه"

"باشه عزیزم من زنگ میزنم و با مامانت صحبت میکنم ولی بهشت اگه قبول نکنن چی تو من و تنها میذاری؟"

بهشت هنوز جوابی برای این سوال نداشت "حالا تو حرف بزن تا بعد فعلا خداحافظ"

موبایلش را روی میز گذاشت بهشت در این مدت به محمد وابسته شده بود وابستگی ای که خودش هم میدانست حاصل علاقه نیست حاصل دلسوزی و حس کمک به یک انسان است دلش میخواست دنبال آرزوهای خودش برود پسر هایی که دور و برش بودند از نظر موقعیتی کاملا ایده آل بودند ولی هر دفعه که به این ها فکر میکرد با خود میگفت "مگه محمد چه گناهی کرده که نباید یه دختر با موقعیت خوب نصیبش بشه من نمیخوام مثل آدمای دورو برم فکر کنمو بیشتر خردش کنم"

این ها عقاید و افکاری بود که همه از سر دلسوزی بود اما بهشت نمیتوانست دیگر مرز بین علاقه و دلسوزی را تشخیص دهد

فردای آن روز محمد به مادر بهشت زنگ زد

"الو سلام خانم ح."

"سلام بفرمایید"

"من محمد هستم پسر خاله حماد"

"سلام محمد جان خوبی آقا جانم چیزی شده؟"

"جسارت من و ببخشید میخواستم درباره بهشت باهاتون صحبت کنم"

"بهشت چیزی شده؟"

نگرانی در چهره مادر بهشت موج میزد شاید تا حدی میتوانست موضوع را حدس بزند اما میخواست حتی مانع این شود که این موضوع از طرف محمد مطرح شود وبنابراین چندبار سعی کرد موضوعات مختلفی را بهانه کند و بحث را عوض کند

اما محمد مصمم بود وبالاخره به هر شکلی که شده بود حرفش را زد حرفی که باعث شد مادر بهشت عصبانی شود اما عصبانیتش را فروخورد و با آرامش درباره شرایط بهشت و ایده آل هایش توضیح داد و در نهایت سعی کرد به محمد بفهماند که خانواده بهشت تحت هیچ شرایطی راضی به این وصلت نخواهند شد

تلفن که قطع شد مادر بهشت به سمت اتاق بهشت رفت تا ماجرا را برایش تعریف کند

بهشت هم کاملا منتظر این اتفاق بود و حتی خودش را هم آماده کرده بود که از رابطه شان با مادرش صحبت کند

"بهشت عزیزم میدونی پشت تلفن کی بود؟"

بهشت دیگر نمیخواست بیشتر از این چیزی را مخفی کند"آره مامان میدونم"

گوشه لب های مادرش آویزان شد انگار چیزی درونش شکسته باشد این اولین شکست مادرش در جریان این رابطه بود

"یعنی تو گفتی که زنگ بزنه دیگه"

"آره من گفتم بالاخره وقتش بود که شمام بدونین"

مادر بهشت نمیخواست باور کند بهشت دختری با اهداف والا و زبان زد هر غریبه و آشنا با دیدن پسری با این موقعیت به این راحتی خودش را باخته"من که قبلا نظر خودمو باباتو در مورد این ماجرا گفتم این رابطه همین جا تموم میشه"

بهشت اولین بار بود که رو در روی مادرش با او مخالفت میکرد آن هم مخالفتی که میدانست حق کاملا با مادرش است

آرزوهای اورا برای آینده دختری که هجده سال با سربلندی زندگی کرده بود درک میکرد

"ولی مامان من دوسش دارم نمیخوام این رابطه تموم بشه"

مادرش سعی کرد آرامش خود را حفظ کند "دختر گلم فکر نکنم لازم به توضیح باشه که اون اصلا در سطح تو نیست"

بهشت دوباره شروع کرد به توجیه کردن توجیه هایی که به هیچ عنوان برای مادرش قابل قبول نبود

"خوب من ازش میخوام ادامه تحصیل بده "

"خوب حالا گیریم حرفتو گوش کردو ادامه تحصیل داد مگه فقط مشکل ادامه تحصیله"

"آره خوب میدونم خونواده درست درمونی نداره ولی اون که دیگه تقصیر خودش نیست"

"قضیه این نیست موضوع فرهنگه شما باهام خیلی تفاوت فرهنگی داری تو که هجده سال با این فرهنگ بزرگ شدی نمیتونی خیلی از رفتاراشو تحمل کنی شاید اوایلش باهاش کنار بیای ولی عشق همیشه نمیتونه همه مشکلات و حل کنه"

بهشت میدانست حرف های مادرش کاملا درست است اما نمیتوانست بر احساساتش غلبه کند تصمیم گرفت با محمد درباره ادامه تحصیل صحبت کند

"محمد خودت میدونی که مامانم اینا کلا با این رابطه مخالفن ولی شاید اگه تو ادامه تحصیل بدی یکم کوتاه بیان"

محمد سعی کرد توجیه کند"من الان از درس دور شدم دیگه حوصله درس خوندن ندارم"

" ولی اگه من و میخوای باید این کارو بکنی این همه من کوتاه اومدم خوب تو چرا هیچ تلاشی نمیکنی من حتی بعد هجده سال بخاطر تو جلو مامانم وایستادم ولی تو فقط بلدی بچه بازی در بیاری و بگی که خودتو میکشی؟"

بهشت کم کم داشت حس میکرد که در این رابطه فقط اوست که یک طرفه فداکاری میکند رابطه ای که هیچ سودی برای او نداشت

محمد که عصبانیت بهشت را دید قبول کرد که دنبال ادامه تحصیلش برود البته این چیزی بود که فقط لفظا بیان شد

در همین زمان بود که نگرانی مادر بهشت باعث شد که این قضیه به گوش پدر بهشت هم برسد پدر بهشت مرد منطقی ای بود بنابراین سعی کرد تا قضیه را بزرگ و پر سرو صدا نکند و ابتدا با خود بهشت صحبت کند

"دختر گلم خودت بهم بگو ببینم چی شده "

بهشت از کودکی وابستگی زیادی به پدرش داشت و در واقع دردانه پدرش بود بنابراین سعی کرد با دلبری های مخصوص خود دل پدرش را به دست آورد اما علاقه پدر بهشت به او اجازه نمیداد به همین راحتی با این قضیه موافقت کند زیرا او چیزی میدید که بهشت بخاطر احساساتش نمیتوانست ببیند بنابراین علی رغم همه علاقه اش مخالفت خود را به طور صریح اعلام کرد

بهشت گاه و بی گاه بخاطر شرایطی که پیش آمده بود در خلوت اتاقش غصه بخورد پدر بهشت وقتی غصه خوردن های دخترش را دید سعی کرد برای اینکه او را از شرایطی نجات دهد که احساسات آن را کنترل میکرد دست به کاری زد که هیچگاه به فکر بهشت هم نمیرسید با یک برخورد جدی موبایلش را از او گرفت البته برخورد جدی ای که چند ساعت بیشتر طول نکشید گریه های بهشت باعث شد که پدرش از موضع خود تا حدی عقب بنشیند چون او از کودکی بخاطر یک قطره اشک دخترانش دنیا را بهم میریخت  موبایل بهشت را با یک خط جدید به او پس داد و او را در آغوش گرفت و روی پای خود نشاند

و پس از بوسیدن او گفت "آخه چرا داری همچین کاری میکنی؟"

آغوش پدر و امنیت آن باعث شد بهشت بغض داخل گلویش را بار دیگر بشکند "آخه بابا میخواستم بهش کمک کنم دلم براش میسوزه "

" آخه فرشته کوچولوی من مگه همین یه نفره تو دنیا که شرایط زندگیش این شکلیه ؟یعنی تو میخوای به همشون کمک کنی؟ مگه میتونی تو با این کار جز اینکه خودتم بدبخت بشی کار دیگه ای نمیتونی بکنی"

"بابا اولش نمیخواستم قبول کنم ولی بهم گفت خودشو میکشه"

اخمی روی صورت پدر بهشت نشست " غلط کرده از همین جا معلوم میشه بچه ست من یه مردم و دارم میگم به این حرفا اعتنا نکن تو که این اولین موردته ولی من زیاد از این خودکشیا دیدم تو زندگیتو بکن من بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته"

بهشت آرام شده بود اما در دلش آشوبی به پا بود آشوبی که حاصل یک وابستگی کورکورانه بود


ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیرا پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ب.ظ

آفرین بابای بهشت...

یه پدر دل نازک و به نظر من نمونه ست

sepid شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ق.ظ http://startagain1.blogsky.com

hatman ye rooz miam va mikhonameshon,albate enshaalah
roozet mobarak azizam
to web khodam bet tabrik goftam
ama inja ham migam

ممنون عزیزم
روز تو هم مبارک

مهشید شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:29 ب.ظ http://www.luxfa.ir

تا اینجا خوندام خوب بود

ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد