شغل جدید محمد و درآمد بالایش باعث شده بود اعتماد به نفس بیشتری را در خود حس کند محمد و بهشت زیاد یکدیگر را ملاقات نمیکردند اما آن روز تصمیم گرفتند محمد دم در دانشگاه منتظر بهشت باشد تا باهم گشتی بزنند
"سلام عزیزم خسته نباشی خانم دکتر من"
"سلام چقد خوشحالم از این فاصله نزدیک میبینمت انگار دارم خواب میبینم"
مسافت زیادی را طی نکرده بودند که محمد ماشین را پارک کرد تا بستنی بخرد بهشت درون ماشین منتظر بود که چشمش به گوشی جدید محمد خورد گوشی را برداشت تا نگاه کند همینطور که در منوی گوشی چرخ میزد وارد اینباکس مسیج هایش شد چشمش به شماره نا آشنایی خورد که خیلی زیاد تکرار شده بود مسیج هایی با موضوع ها و حرف هایی صمیمی سریع به ذهنش رسید که مسیج های سند شده را هم ببیند اما چیزی که دید باعث شد برای چند دقیقه تمام بدنش بی حرکت باقی بماند
" تو چرا غصه میخوری خانمی مگه محمدت مرده"
"من همیشه کنارتم خودم همشو درست میکنم"
"چرا بهم میگی آقای ی. محمد صدام بزن" و ...
علاوه بر این ها مسیج های درون اینباکس هم که با عشوه گری های دخترانه خاص نوشته شده بود در سر بهشت غوغایی به پا کرده بود
وقتی محمد برگشت بدون توجه به حالت و چهره بهشت مثل همیشه در حال چرب زبانی کردن بود اما وقتی سکوت بهشت را دید برگشت تا چهره اش را نگاه کند که گوشی را در دستش دید کاملا واضح بود که به تمام موضوع پی برده اما به سرعت خودش را جمع کرد
"چیزی شده؟گوشی من تو دست تو چیکار میکنه؟"
بهشت حتی نمیتوانست حرف بزند فقط تمام اتفاقات از اول این رابطه مانند فیلم از جلوی چشمانش رد میشد حس میکرد دیگر نه محمد را میبیند نه صدایش را میشنود
کمی که گذشت بهشت به خودش آمد انگار 2باره خودش را پیدا کرده بود بهشتی که چندماهی بود دیگر در وجود خود نمیدید
خیلی جدی رو به محمد کرد " این شماره ای که تو گوشیت اینقد قربون صدقه ش رفتی کیه؟"
"بده گوشی رو ببینم"
"یعنی تو نمیدونی کیه؟باید حتما شماره رو ببینی کمتر فیلم بازی کن بیشتر از این حالمو از خودت بهم نزن"
محمد میدانست راهی برای انکار وجود ندارد
"من فکر کردم اینارو پاک کردم"
"به به پس قرار بوده پاکشم کنی که من نبینم خدایا یه بار دیگه دمت گرم"
"نه موضوع خاصی نبود ولی چون میدونستم اگه بخونی بد برداشت میکنی خواستم پاکش کنم"
"برداشت بد؟ یه بار دیگه این عبارت و تکرار کن. داره از دهنت میریزه بیرون به نظرت از این مسیجا برداشت خوبم میشه کرد؟"
"خانم یکتا..."
بهشت یه پوزخند بلند زد"خانم یکتا یا عزیز دلم و خانمی؟"
"همکارمه _ دیشب براش یه مشکل پیش اومده بود خیلی نارحت بود "
"خوب به تو چه؟"
"هیچی خواست با من دردودل کنه"
بهشت این وقاحت را باور نمیکرد دوباره ماجرای ادامه تحصیل را به یاد آورد که به همین صراحت اعلام کرده بود که نمیخواهد و در واقع همینه که هست
محمد همینطور حرف میزد و توجیه های مسخره می آورد و بهشت به این فکر میکرد از وقتی وارد دانشگاه شده چه پیشنهاد هایی را بخاطر محمد رد کرده بهشت دختر زیبایی بود و شیطنت هایش باعث میشد همیشه در مرکز توجه باشد اما فقط و فقط بخاطر محمد از تمام حتی حرف های اضافی با پسر های دیگر خود داری میکرد حتی بسیار میشد برای اینکه محمد حس نکند او پسرهای دانشگاهش را به او ترجیح میدهد میگفت "اینا که فقط بلدن درس بخونن بچه سوسولن ولی تو یه مرد واقعی هستی"
بهشت در همین افکار به سر میبرد که صدای ترمز ماشین او را به خودش آورد ترمزی که باعث شد بستنی ای که جلوی ماشین بود پرت شود روی پای بهشت بهشت هم بدون معطلی بستنی را برداشت و با عصبانیت از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد محمد جایی پارک کرده بود " بیا اصلا همین حالا زنگ میزنم بهش خودش بهت بگه که هیچی بینمون نیست اون میدونه من دوس دختر دارم خیلیم دوسش دارم"
"هی پسره به نظرت من پشت گوشم مخملیه؟ میدونم وقتی بهش میگی به من بگو محمد هنوز اتفاقی بینتون نیفتاده اما قراره بیفته فکر کردی چون میدونه تو دوس دختر داری دیگه نمیتونه منظور داشته باشه؟"
بهشت میدانست هیچ دختری بی منظور این چنین با عشوه حرف نمیزند و هیچ پسری هم بی منظور ناز نمیخرد
داشت با خودش میگفت " بفرمایید بهشت خانم اینم همون آدمی که بخاطرش جلو خونوادت وایستادی و خواستی رابین هود بازی در بیاری اه چقد ازش بدم میاد"
محمد بدون توجه به حرف های بهشت گوشی را برداشت و زنگ زد صدای دخترانه نه چندان ظریفی جواب داد " سلام "
محمد گوشی را روی بلندگو گذاشته بود بنابراین سعی کرد سریع جلوی حرف بیشتر را بگیرد "دوس دخترم اینجا پیشمه مسیجای دیشبتون و دیده و فکرای ناجوری کرده"
بهشت بار دیگر شوکه شد "پس درد و دل آخر شبم بوده یعنی همون موقع که داشته با من حرف میزده ولی اصلا به روی خودشم نیاورده وای خدای من..."
در همین لحظه صدای آن طرف گوشی را شنید که یکسره چرت و پرت میگفت و در واقع حرف های مزخرف محمد را تکرار میکرد
بهشت از ماشین پیاده شد...
....................
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و در این مدت هم بهشت آرام تر شده بود نمیخواست با عصبانیت و زود تصمیم بگیرد تازه تصمیم گرفته بود که یک فرصت دیگر به محمد بدهد گوشی را برداشت شماره محمد را گرفت " سلام کجایی؟"
"سلام چه عجب _ تو ماشینم دارم میرم خونه"
"خوب باشه پس فعلا پشت فرمونی بعدا صحبت میکنیم "
داشت گوشی را قطع میکرد که متوجه شد محمد گوشی را قطع نکرده و صدایی از پشت گوشی شنید فکر کرد محمد میخواهد حرفی بزند گوشی را که دم گوشش گرفت و چند بار الو گفت متوجه شد گوشی ناخواسته روشن مانده خواست قطع کند که متوجه یک صدای زنانه شد صدای زنانه آشنا
درست بود همان صدایی که چند روز پیش پشت گوشی شنیده بود
چند دقیقه ای گوش داد تا مطمئن شود اشتباه نمیکند سپس گوشی را قطع کرد و منتظر تماس محمد شد دوست داشت ببیند این بار محمد چه توجیهی برای کارش دارد
در این مدت ساکت در گوشه اتاق نشسته بود و با خود فکر میکرد " من دارم زندگیمو بخاطر چه آدم بی ارزشی حروم میکنم دیگه حتی دوسشم ندارم چقد ازش بدم میاد اما چرا وقتی فکر میکنم که باید ازش جدا بشم اعصابم خرد میشه؟اون جایی که هست حقشه خودش نخواسته درس بخونه خودش اینقد فرهنگش پایینه که با این که من که این همه ازش سرترم کنارشم باز میره دنبال یه دختر 5 سال بزرگتر از خودش اه چه آدم چندش آوریه لیاقتش همینه واقعا فقط همونا به دردش میخورن دیگه بحثی نیست لیاقت من و نداره باید بذارم تو جایی که حقشه بمونه"
تو افکارش غرق شده بود که ویبره گوشیش تکونش داد محمد بود بهشت سعی کرد خودش را جمع کند و چیزی به روی خودش نیاورد "الو سلام عزیزم رسیدی خونه؟"
"آره "
"چرا اینقد دیر کردی؟"
"آخه تو راه خیلی ترافیک بود"
"ترافیک بود؟ اونم این وقت روز عجیبه خوب تو راه کسی رو هم دیدی؟"
"نه مثلا کی؟"
"نمیدونم فامیلی آشنایی"
"نه یکسره اومدم خونه"
بهشت دیگر نمیتوانست تحمل کند "خیلی بی شخصیتی پس اون صدای تو ماشینت کی بود؟"
"کسی تو ماشینم نبود که تو شکاک شدی"
"آقای زرنگ هرچقد تو زرنگی خدا زرنگ تره رو سیات کرد رفت"
"چی میگی چی شده؟"
"گوشیتو یادت رفت قطع کنی"محمد باورش نمیشد"داری دروغ میگی بذار نگاه کنم ببینم زمان آخرین مکالمه چقد بوده"
"آره حتما ولی بعدش دیگه دور من و خط بکش"
محمد که دیگر دفاعی نداشت تصمیم گرفت تسلیم شود " آره خانم یکتا بود جایی کار داشت ازم خواست باهاش برم منم موندم تو رو در واسی نتونستم بگم نه "
"تو بی خود کردی مگه نمیدونستی من از اون خوشم نمیاد نمیتونستی مستقیم بگی نه میتونستی بهونه بیاری که تو خودتم دوس داری"
محمد بار دیگر زد زیر گریه ببخشید اشتباه کردم فکر کردم زشته و...
بهشت بعد از مدتی فکر کردن سعی کرد باز هم منطقی برخورد کند و این بار هم خودش را جای محمد بگذارد و فکرکند که شاید شرایط بدی بوده و واقعا نتوانسته کاری کند
این فکر ها بار دیگر باعث شد از موضع خود عقب بکشد و محمد را ببخشد...
ادامه دارد...
بهشت تو شرایط سختی قرار گرفته. واقعا خیلی سخته، تمام آینده رو با یه تفر تجسم کنی و روز ها بشینی فکر کنی که با هم چه کارایی بکنیم، ولی یک لحظه قرار باشه همه چی رو تموم شده فرض کنی.
سخت تر از اون این بود که بهشت جلو خونوادش واستاده بود و کلی از محمد حمایت کرده بود حالا با چه رویی باید برمیگشت و حرفاشو پس میگرفت اونم بهشت اون دختر مغروری که هیچ وقت حرفش 2 تا نمیشد
کسی که اوایل رابطه خیانت کنه دیگه نمیشه بهش اعتماد کرد، مخصوصا اگه واسش این همه فداکاری کرده باشی، و خیلی چیزا رو نادیده بگیری.
ولی بهشت نمیبایست این قدر حساس بشه که محمد نتونه راستش رو بگه که با کی بود. شاید واقعا همکار محمد یه مشکلی داشته باشه که محمد می خواد حلش کنه.
به نظرت اگه ام واقعا مشکلی بوده که میخواسته حلش کنه باید قربون صدقه ش میرفته؟ نمیتونسته رابطه سنگین تری داشته باشه؟هرکسی اون وضع حرف زدن و می دید کپ میکرد
بعدشم محمد اگه واقعا بهشت و دوس داشت بخاطر اینکه نارحت نشه از این ماجرا میگذشت میگم میگذشت چون تو پست "گناه کردم" به یکی از بچه ها گفتم این داستان واقعیه و میدونم که مشکلش چیزی نبود که حتما لازم باشه محمد حلش کنه حتی میتونست با 2 تا تلفن حلش کنه احتیاجی به حضور فیزیکیش نبود
ولی نخواست چون آدمی بود که وقتی یکی تحویلش میگرفت باد تو غبغب مینداختو میخواست بگه ما هم بعله...
اگه اینجوریه حق با شماست، ولی من تا اینجایی که خوندم و موضوع پیش رفته، میگم که یک طرفه نباید به قاضی رفت و باید حرفای محمد رو هم شنید.
ولی هیچ حقی به محمد نمیدم که با این همه فداکاری که بهشت براش انجام داده بخاد بهش خیانت کنه...
آره درسته تو قسمت بعدی میگم که حتی دلیل این کارای محمدم چی بوده و بهشت چرا بهش بازم فرصت داده البته کار به خیانت نکشید تو همین حد موند
بهشت خیلی بهش فرصت داد نباید اینقدر بهش بها میداد باید کات میکرد رابطه اشو
آخه ممکن بود اشتباه کنه به هر حال انسان جایزالخطاست
محمد هنوز خیانت نکرده بود ولی شاید به سمتش میرفت
علاوه بر اینا قبول این قضیه یعنی قبول شکست خودش بخاطر همین براش سخت بود البته اشتباه میکرد