من خود توام...

گفتی باید این تن اندوهگین را چلاند و همه چیز را فراموش کرد

اما من تمام وجودم تو شده ای هم عصاره اش هم تفاله اش

پس چه سود چلاندنم که من جز تو نیستم

فراموشی واژه غریبی ست زیرا تو بخشی از خاطراتم نیستی تو خود سلول های افکارم شده ای

پس چطور میتوان خود را از خود جدا کرد که این نتیجه جز با فنا محقق نمیشود

اما عشق من اگر فنای این تن عاشق را میخواهی لب تر کن که از عرصه جهان به عشق شنیدن صدایت پاکش خواهم کرد...

اما من این تن نیستم من روحم و این روح را هیچ فنایی نیست چرا که از خالقی ست که نه تنها مرا که این عشق را آفریده خالقی که نابود نمیشود پس عشق من بدان من تنها میتوانم از سر راه تو کنار روم بر من ببخشا که نابودی این روح و عشق تنها در دستان معشوق آسمانیم است...


نظرات 2 + ارسال نظر
سمیرا شنبه 20 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ

چقدر دردناکه اون وقتیکه یک نفر بشه خود تو اما تو نباشی خود اون....

چشم بارونی شنبه 20 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ب.ظ

قلبــــــــــــــــــــــ ــم این روزها سخت درد میکند!
کــــــــــــــــــــــــ ـاش ...
یک لحظه می ایستاد تا ببینم دردش چیست؟؟!!!

خدا نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد