من دختر دریا هستم...

دلم قهوه ی داغ میخواهد با دانه های نسابیده ی بکر در کنار فنجان

دلم یک پک سیگار ناب میخواهد و یک پنجره رو به مهتاب

دلم یک شب ساحل میخواهد یک پای برهنه روی ماسه های خیس

دلم نسیم خنک دریا میخواهد

دلم پایکوبی با صدای امواج میخواهد

دلم لمس بوسه های آب بر لب ساحل میخواهد

دلم تماشای آرامش ساحل و بی تابی دریا میخواهد

دلم سوز دل نی کنار آتش ساحل میخواهد

دلم یک جفت چشم خیره به نور کشتی هایی میخواهد که خط عشق بازی دریا و آسمان را نورانی میکنند

دلم زیبایی میخواهد...


حکمت...

خدایا به حکمتت یقین دارم

در مقابل تو چون کودک یک ساله ای هستم که هنوز گرمای آتش را تجربه نکرده

طاول ها آزارش نداده اند و سوزش پوستش خواب شب را از چشمانش نربوده است

شعله های درخشان آتش چشمانش را خیره کرده و در سرش سودای لمس آن را دارد

اما مادرش میداند این همه درخشندگی از دور زیباست میداند اگر کودکش را رها کند

از آن همه زیبایی جز رنج نصیب کودکش نخواهد شد

خدایا یقین دارم که آتش های زندگیم را دور از دسترسم نگه میداری چون طاول هایی را که من تجربه نکرده ام تو پیشاپیش در سطح پوستم دیده ای

خدایا خیرگی چشمانم را به نور وجود تو میسپارم نه شعله های گذرای زندگی و میدانم از همین نور وجودت نصیبم میکنی

نوری که به جای آزار آرامش و به جای طاول نوازش تقدیمم میکند حتی اگر همان آتشی باشد که همه را میسوزاند

خدایا به حکمتت یقین دارم...

آرامم آرامشی که همیشه تصور میکردم در مشتم هست

اما وقتی مشتم را باز کردم خالی بود من تا کنون با تصور این آرامش سر کردم

اما کو آن آرامش آشنای وجودم میجویمش میبینم که در حیات خلوت ذهنم خاک گرفته افتاده است...

باید عجله کنم

تنهایی من و خدا

خدایا تنهام تنها با تو چقدر زیبا کنارم مینشینی

با من چای مینوشی تلخی چای را با عسل لبخندت شیرین میکنی

برایت نه چهره ام مهم است نه لباسم نه جایی که با من نشسته ای گویا فقط درونم را میبینی

اما نه آن هم برایت مهم نیست چون حتی درونم هم زیبا نیست

چشم هایم را میبندم و دست هایم را در میان گرمای دستانت حس میکنم

چقدر نزدیکی و من چقدر دورم

در حضورت دیگر نه افسوسی از گذشته دارم و نه دلهره ای از آینده زمان در حال متوقف میشود

و من در حال تو رها...

برای تمام پرسش هایم تنها یک پاسخ دارم *خدا* 

و چه پاسخی مطمئن تر از تو

با خود میگویم هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست جز تو و حالا خود را در آغوش تو میبینم 

آغوشی که هر غیرممکنی را ممکن میکند و هر خیری را بله و هر اشکی را لبخند

خودم را بیشتر به تو میچسبانم و تو میگویی آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟؟؟؟؟

طعم خاطره هایت

خاطراتمان را با چه مینوشتی که طعم شیرینشان از زیر زبانم بیرون نمی رود

چه جوهر شیرینی بود بوسه هایت

هرچقدر فکر میکنم به یاد نمی آورم جنبش لب هایت چه صدایی داشتند فقط چهره ات را به یاد می آورم

لبخند های شیطنت آمیزت را نگاه های پر از حس خواستنت را دست های نوازشگرت را

سینه های سپر شده ات را بازوهای مردانه ات را چرا هیچ صدایی در ذهنم نیست انگار گوش هایم تمام قوای خود را به چشم هایم قرض داده بودند تا کم نیاورند در رصد کردن تک تک اجزای وجودت

چقدر مردانه در مقابل حس خواستنت ایستادی چقدر مردانه هوس هایت را رام کردی چقدر مردانه حدود گذاشتی چقدر مردانه حصار کشیدی به دور سیب کال حوا...