زشت نوشت

خدایا در جهانی که تو خلق کرده ای بی ایمانی نشانه عقل شده است

خدایا خیلی وقت است تو را از صورت مسئله هایمان پاک کرده ایم و نام خود را به جای تو نهاده ایم

خدایا در عجبم از این همه عشق که به ما داری

تو هنوز هم هر روز خورشید را به ما هدیه میدهی

تو هنوز هم هر روز صبح به ما لبخند میزنی

تو هنوز هم به دنبال بهانه میگردی برای بخشیدنمان

خدایا گاهی به جای تمام دنیا دلم برایت تنگ میشود

دلم میخواهد به جای تمام دنیا فریاد بزنم که عاشقت هستم

خدایا دلم میخواهد چشم هایشان را بشویم تا ببینند تو را در ذره ذره دنیا

ببینند وقتی زمین میخورند تو آن ها رابلند میکنی نه خودشان

خدایا ببینند شادی هایشان لبخند تو به آن هاست

خدایا چرا نمیخواهند ببینند تو را تویی که در همین نزدیکی کنارشان نشسته ای

خدایا چرا نمیبینند تو منتظرشان هستی

خدایا فکر میکنیم عقل کل شده ایم  اما فقط عقل خل شده ایم خودمان را گم کرده ایم و در توهم پیدا شدن به سر میبریم

خدایا چرا اینقدر زشت شده ایم که حتی نمیتوانم برای توصیفش واژه ها را زیبا کنار هم بنشانم خدایا متنم را بخوان نمیتوانم آنچه در دلم است بر زبان بیاورم اما مهم نیست تو متنم را نخوان قلبم را بخوان...


عشق هنوز زنده است روزی خواهمش یافت...

در دل جوانان شهرم عشق مرده است

به عشق به چشم معامله نگاه میکنند

به عاشق میگویند دیوانه

دیگر قلب نیست که فرمانروایی میکند تن است

دیگر رشته ارتباط ها از جنس عشق نیست از جنس هوس است

دیگر عاشق خود را فدای معشوق نمیکند فقط مراقب است فدا نشود

دوست دارم انگشت در دهانم بکنمو این همه رابطه های بدون عشق را قی کنم

جوانان شهرم در پوستین انسان تبدیل به گرگ شده اند با چشم باز میخوابند چون اعتمادشان به هم دفن شده است زیر خروار ها خیانت و خودخواهی

در بین جوانان شهرم دریدن و دریده نشدن افتخار شده است

دیگر کسی عشق را مقدس نمیداند

عشق اما نمرده است با لباس مبدل گشت میزند

عشق شاید روزی از کنارم عبور کند

دعوتش خواهم کرد به خانه قلبم لباس نو تنش خواهم کرد و در محراب قلبم جایش خواهم داد...

عشق هنوز زنده است روزی خواهمش یافت

فاحشه...

عاشق است عشقش را از او میگیرند

چادر سرش میکند و کنار مردی مینشانندش که جایگزین عشقش شود

میخواهند عشق را با یک امضا پای برگه ای به وجود آورند

و پای میکوبند و شادی میکنند چون به خیال خودشان دخترشان را خواهرشان را خوشبخت کرده اند

اما در دل دختر حلوای عزا پخش میکنند

شب میشود رختخوابی که با تمام تلاشی که برای زیبا کردنش انجام داده اند بوی غم میدهد

جامه اش باز میشود اما روحش در آغوش معشوق پوشیده است

دقایقی بعد بستر خونین میشود خونی که نشان از قتل جسمی دارد که تسلیم یک تعصب شد

تعصبی که زمینه ساز یک فحشا در زیر نام ناموس شد

مگر تعریف فاحشه جز این است؟ تن دادن بدون دل دادن

ناموسشان را فاحشه میکنند و فحشایش را جشن میگیرند...

این است آیین تعصب مردان سرزمینش...

شب نوشت...

سکوت شب صدای تیک و تاک ساعت دیواری صدای بوق کاروان یک عروس و داماد و دوباره سکوت

گاهی باید به صدای سکوت هم گوش داد گاهی باید خود سکوت شد غرق شد در خلا

گاهی باید فقط نگاه کرد گاهی باید در اوج تاریکی نور دید

سردم است اما نمیلرزم نمیخواهم تسلیم مولکول های یخ بسته اتاق شوم

دلم میخواهد دور شوم جایی که فقط من باشمو خدا جایی که فقط به صدای سرانگشتان خدا گوش بسپارم

دلم میخواهد به افکارم بگویم هیس...احساسم را تازه خوابانده ام تب دارد احساساتم در خواب هم بی تابی میکند هذیان میگوید

قلبم خسته است انگار قلنج میشکند که تا عمق قفسه سینه ام تیر میکشد

چوب کبریت انتظار لای چشمانم گیر کرده است بسته نمیشوند اما من در بیداری خفته ام رویا میبینم

ایمان دارم به طلوع خورشید ایمان دارم به شکوفه های جوان رویاها

آبش خواهم داد دانه عشق را خواهد شکفت ایمان دارم...

قایق سهراب...

سهراب گفتی قایقی خواهی ساخت خواهی انداخت به آب دور خواهی شد از این خاک غریب

سهراب قایقت را بسپار به آب این دل است که غریب است نه خاک

سهراب دل من حس کودکی را دارد که مادرش او را پشت در خانه ای جا گذاشت

دل من اشک میریزد اما مادرش باز نمیگردد سهراب

او نمیداند دل من تنگ است

او نمیداند هر روز راه را با آب اشک میشوید اما او نمی آید

سهراب قایقت جا دارد؟