صنم یا صمد؟

خدایا به یاد آوردم داستان مردی را که بت میپرستید و میگفت

صنما این منم بنده تو برکت میخواهم دستم به دامن تو

صنما بگیر دستم را و بپذیر هدایایم را که بنده ای سخت نیازمندم

در میان صنم گفتنش زبانش به لکنت افتاد و گفت یا صمد و در همان لحظه تو گفتی جانم بنده من

خدایا اگر تو به لکنت زبان بنده ای این چنین پاسخ میگویی میخواهم از کنون تا ابد الاباد نه به لکنت که به صراحت بگویم

یا صمد بی نیازم کن از هرچه و از هرکه غیر از تو...

بابا لنگ دراز من...

این روزها بابا لنگ دراز درونم را زیاد میبینم

عکسش را به دیوار ذهنم میخکوب کرده ام

هر دفعه که نگاهش میکنم لبخندی بر لبانم مینشیند

آشنای تمام سال های زندگیم است بهتر از خودش میشناسمش

میشناسمش؟....چرخش عصایش تارو پود افکارم را بهم میریزد

این بار او به من لبخند میزند...


خانه تو...

دیر زمانی ست دیگر از شکستن قلبم دلگیر نمیشوم

قلبم خانه توست و از قدیم گفته اند چهار دیواری اختیاری

گرمای حضورت در این خانه جبران تمام ترک های دیوار هایش است

تو باش من در تک تک ترک های این دیوارها عشق میکارم

با اشک دیدگانم آبش میدهم و این خانه را آنقدر زیبا میکنم که پای رفتنت نباشد...


شکوه خورشید زندگیم

شکوه خورشید زندگیم

دوستت دارم بی آنکه به بودنت اصرار کنم

دوستت دارم بدون خواستن نگاهی یا لبخندی از تو

دوستت دارم بی آنکه بخواهم اسمی از من روی ذهنت یا قلبت ثبت شده باشد

دروغ است اگر بگویم این ها در آرزویم نیست

اما آموخته ام عشق یعنی آزادی

آموخته ام اگر پروانه عشق را بیش از حد در میان دستانم بفشارم جان خواهد داد

پس دستانم را باز میگذارم تا پرواز زیبایت را به نظاره بنشینم

میدانم گر محبوب آسمانیم در روز ازل تو را به نامم زده باشد...روزی پروانه خواهم شد و پرواز خواهم آموخت و تا مهتاب در کنارت بال خواهم سایید

روزی که بی خبر از عشقم به من دل بسپاری...