تو هستی...

من باور داشته باشم یا نه فرقی ندارد تو دوستم داری

من بدانم یا نه فرقی ندارد تو همیشه مراقبم هستی

من حس کنم یا نه فرقی ندارد وقتی اشک می ریزم تو مرا در آغوش میگیری

من فرار کنم یا نه فرقی ندارد تو با من خواهی ماند

تنها اگر باور کنم بدانم حس کنم و بمانم آرام خواهم گرفت در آغوشی که میدانم تا ابد خواهد بودو

در دستانی که میدانم هرگز رهایم نخواهند کرد


بازی زندگی...

خدایا همیشه من رفتم تو زمین و تو تماشاچی شدی

من زخمی شدمو تو زخمامو درمون کردی

من باختم خدایا این دفعه تو بازی کن من نگاه میکنم...

میخوام برنده شیم...




انسان...

انسان ها را باید دوست داشت

انسان ها نه مجرمند نه مقصر نه بدجنس

جنس همه شان خاک است و آب

باطن همه شان هم از جنس نور است 

از جنس خدا...

انسان ها نمیخواهند بد باشند میخواهند زندگی کنند

میخواهند به نداشته هایشان برسند فقط گاهی گم میشوند

در آرزوی رسیدن ناخواسته میشکنند و رد میشوند

انسان ها احتیاج به آغوشی دارند که در اوج آشفتگی به آن پناه ببرند

انسان ها احتیاج به لبخندی دارند که بدون نقاب به آن ها نثار شود

انسان ها احتیاج دارند شنیده شوند بدون سرزنش

انسان ها احتیاج دارند دیده شوند بدون قضاوت

انسان ها را سخت نگیرید آن ها در درون خود شکسته اند

انسان ها را دوست بدارید بدون قفس

بگذارید آزادانه عشق بورزند

بدون دلواپسی بخندند

بگذارید بدون ترس دغدغه های جسم و روحشان را بیرون بریزید

انسان ها را فقط در آغوش بگیرید و نوازش کنید

انسان ها محتاج محبتند...