مهربون باشیم

امروز سر چهار راه کتک بدی از یک دختر بچه هفت ساله خوردم!

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم ... به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی ... زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم...

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و می گفت آقا گل! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه مزاحم!

اما دخترک سمج این قدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:

بچه برو پی کارت! من گل نمی خرم!

چرا این قدر پر رویی!

شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و....

دخترک ترسید... کمی عقب رفت!

رنگش پریده بود!

وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد!

البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت:

آقا! من گل نمی فروشم!

آدامس می فروشم!

دوستم که اون ور خیابونه گل می فروشه!

این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین!

اگه عصبانی بشین قلبتون درد می گیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...

دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی می گه؟!

حالا علت سکوت ناگهانی مو فهمیده بودم!

کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود!

و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له می کرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه می گفت:

رحم کن کوچولو! آدم از همه قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کنه!...

اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

حتی بهم آدامس هم نفروخت!

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه!

چه قدرتمند بود!

http://managersclub.persianblog
نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:57 ب.ظ

اسلام دوستم چطوری؟

عالی بودن عععععاااااالللللییی
حقیقتا نوشته هات باعث سرمستی وآرامش منه
ممنون ازت
دوست دارم دوستم

شما؟

مژگان پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:03 ب.ظ

هرچی عشقه با نگینش،آسمون ها با زمینش،غم دنیا کمترینش،از خوشی ها بهترینش،زندگی صدآفرینش همه تقدیم شما
پیشاپیش عید سعید فطر مبارک

ممنون عید شمام مبارک

سپید پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ب.ظ

مرسی قشنگ بود داستانش
عیدت مبارک
کامنت قبلی از من نبودا

عید شمام مبارک
باشه :)

mina دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:09 ب.ظ http://sar-gar-mii.blogsky.com

سلام خسته نباشید
ممنون که به وبم سر زدید

سلام
خواهش میکنم

سمیرا دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 ب.ظ http://note1.blogsky.com

سلام ممنون که به وبم سر زدین بازم سر بزنین خوشحال میشم. خیلی متن زیبایی بود واقعا آدم بعضی وقتا از سر عصبانیت دست به کارایی میزنه که بعد پشیمون میشه....

سلام خواهش میکنم
آره عزیزم موافقم

چشم بارونی سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ب.ظ http://www.hobaberoyaham.blogsky.com/

نگاه جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ

تامل برانگیز و آموزنده...
صداقت راوی و محبت کودک ...

مرسی م.....

خواهش میکنم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد