من مال خدا هستم!!!!!!!!

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر شود.

یادم می آید یک سال (که نمی دانم به چه علتی) محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.

یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید بیرون و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.

ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم. این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدنش داشتیم. پول را دادیم به همسایه مان تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد: "وای ی ی ی ... تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!"

بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد. همین طوری که سیبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: " آره. منم خشنم، اما جذابم، نه؟"

نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: "مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!"

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: "می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!"

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم:

- یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

- چون تو مال من هستی!

***

سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم:
چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.

تمدن یا توهم؟

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته

و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.

اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند

و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است

مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.

و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند

و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند

و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم

وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛

مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است

در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد….

من و خدا و دوچرخه مون

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن
 
بردارد .اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب 
ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به ‌رخم بکشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا او
سزاوار جهنم.همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
   
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى 
کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.

آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم،

 اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه

کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.
 
یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود

 از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو

  رکاب مى‌زدم.حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
 
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و

از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش

مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و

جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.

بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى

رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را

                             

                              مى‌گرفت.

 
                             او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم.

                            هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا

                            بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

                             و ما باز رفتیم و رفتیم..
 
                            حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش.

                            بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

                            و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار

                           مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا

                           دیگر بارمان سبک شده بود.

                          او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

                          او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و

                          پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..
 
                          من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.
 
                         این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى

                        چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد.
 
                       هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند

                       و فقط مى‌گوید،«رکاب بزن...»

اعتماد به خدا

کسی که به خدا اعتماد دارد

وقتی برای نماز باران می رود

با خود چتری می برد...

خدا...

گفتم : خسته ام

گفتی : از رحمت خدا نا امید نشید  ( زمر / 53 )

گفتم : هیچ کس نمی دونه تو دلم چی می گذره ؟

گفتی : خدا حائل است بین انسان و قلبش  ( انفال/ 24)

گفتم : غیر از تو کسی ندارم .

گفتی : ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم.  (ق / 16)

گفتم : ولی انگار اصلا منو فراموش کردی .

گفتی : منو یاد کنید تا یاد شما باشم . (بقره /152)

گفتم : تا کی باید صبر کرد؟

گفتی : تو چه می دونی شاید موعدش نزدیک باشد.  (احزاب / 63)

گفتم : تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک خیلی دوره تا اون موقع چی کار کنم ؟

گفتی : کارهایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه . (یونس / 109)

گفتم : خیلی خونسردی تو خدایی و صبور من بنده ات هستم و ظرف صبرم کوچک ...یه اشاره کنی تمومه.

گفتی : شاید چیزی که تو داری به صلاحت نباشه  .(بقره /216)

گفتم : اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی : خدا نسبت به همه مردم مهربونه  ( بقره /143)

گفتم : دلم گرفته

گفتی : مردم به چی دل خوش کردن باید به فضل و رحمت خدا شاد بود

گفتم : اصلا بی خیال توکلت علی ا..

گفتی : خدا اون هایی رو که توکل می کنن دوست داره (آل عمران /159)


از وبلاگ mmaahhddii.blogfa.com