اسماعیلت را قربانی کن

داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل فقط یه داستان یا یه اتفاق نیست یه دنیا حرفه یه دنیا درسه شاید لازم باشه یه بار دیگه بخونیمش و عمیق تر از همیشه بهش نگاه کنیم خودمونو هر لحظه جای ابراهیم بذاریمو اسماعیلمونو قربانی کنیم ببینیم چقد برا قربانی کردن اسماعیلمون دچار تردید میشیم چقد سعی میکنیم برا آزاد شدن از بند این تردیدا دلیل تراشی کنیم همون کاری که شیطان برا ابراهیم میکرد چقد به خدا اعتماد داریم؟میگن بالاتر از اسلام ایمانه بالاتر از ایمان تقواست ولی بالاتر از همه اینا یقینه.ببینیم چقد به خدا یقین داریم شاید بعضی وقتا خدا میخواد باهامون عشق بازی کنه میخواد ببینه چقد پشتمون بهش محکمه چقد با غرور جلو همه اتفاقای به ظاهر بد وای میستیمو با افتخار میگیم تو هیچ قدرتی نداری قدرت من خداست توی فیلم وزنه های بی وزن میگفت باید از علی آموخت انگار نباید فکر کرد بلکه باید نظر کرد علی فکر نمیکرد جلو می رفت وزنه ها رو به دوش خدا می انداخت و خود فقط نگاه میکرد و در این نظر کردن غرق میشد نگاه مطلق به قدرت مطلق...باید وزنه هامونو بذاریم رو دوش خدا و خودمون آزادو رها باشیم هرچیزی رو که رو دوشمون سنگینی میکنه  خدا ازمون میگیره و جاش بهمون آرامش میده دیگه بهش فکر نکن فقط نگاه کن و از این بازی زندگی لذت ببر تو بازی رو سپردی به خدا و اون هیچ وقت شکست نمیخوره پس *یقین*داشته باش تو تو این بازی برنده ای یقین داشته باش...

داستان حضرت ابراهیمو از زبون دکتر شریعتی اینجا میذارم طولانیه ولی ارزش خوندن داره خودتو بذار جای ابراهیمو هر چیزی رو که رو دلت و دوشت سنگینی میکنه بذار جای اسماعیل هر چیزی که وابسته ت کرده و داره آزارت میده...  ادامه مطلب ...

مردی به نام حافظ...

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک محراب ابرویت بنما تا سحرگهی گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیب صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد می گریم و مرادم از این سیل اشکبار بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل                                                   جانم بسوختی و به دل دوست دارمت باور مکن که دست ز دامن بدارمت دست دعا برآرم و در گردن آرمت صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت بیمار بازپرس که در انتظارمت بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت منت پذیر غمزه خنجر گذارمت تخم محبت است که در دل بکارمت در پای دم به دم گهر از دیده بارمت                                                
  حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت                                                

گلایه دکتر شریعتی از خدا و جوابی زیبا به آن


پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی.

خداوندا
تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


--------------------------------------------------------------------

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

دردم می آید...

باید باکره باشى، باید پاک باشى!

براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند !

چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است

قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند

اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!

من زنم ...

با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست

که زرق و برقش شخصیتم باشد

من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو

میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی

قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند

دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم

دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است

به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی

دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی

و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی

تمام حرف هایت عوض میشود

دردم می آید نمی فهمی

تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است

حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر

حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است

من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم

دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری

و هر بار که آزادیم را محدود میکنی

میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است

نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود

میدانی ؟

دلم از مادر هایمان میگیرد

بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده

خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند

نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت

جایش النگو داد ...

مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد

تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است

دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است

ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد

باز هم همین را میگویی

ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟

دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...

و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....

مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس

از س.ک.س با پدر راضی بود ؟؟؟

بیچاره سرخ می شود ... و جوابش را ...

باور کن به خودش هم نمی دهد ...........

دردم می آید

از این همه بی کسی دردم می آید

 

سیمین دانشور

من مال خدا هستم!!!!!!!!

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر شود.

یادم می آید یک سال (که نمی دانم به چه علتی) محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.

یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید بیرون و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.

ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم. این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدنش داشتیم. پول را دادیم به همسایه مان تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد: "وای ی ی ی ... تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!"

بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد. همین طوری که سیبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: " آره. منم خشنم، اما جذابم، نه؟"

نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: "مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!"

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: "می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!"

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم:

- یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

- چون تو مال من هستی!

***

سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم:
چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.