سهراب گفتی قایقی خواهی ساخت خواهی انداخت به آب دور خواهی شد از این خاک غریب
سهراب قایقت را بسپار به آب این دل است که غریب است نه خاک
سهراب دل من حس کودکی را دارد که مادرش او را پشت در خانه ای جا گذاشت
دل من اشک میریزد اما مادرش باز نمیگردد سهراب
او نمیداند دل من تنگ است
او نمیداند هر روز راه را با آب اشک میشوید اما او نمی آید
سهراب قایقت جا دارد؟
گفتی باید این تن اندوهگین را چلاند و همه چیز را فراموش کرد
اما من تمام وجودم تو شده ای هم عصاره اش هم تفاله اش
پس چه سود چلاندنم که من جز تو نیستم
فراموشی واژه غریبی ست زیرا تو بخشی از خاطراتم نیستی تو خود سلول های افکارم شده ای
پس چطور میتوان خود را از خود جدا کرد که این نتیجه جز با فنا محقق نمیشود
اما عشق من اگر فنای این تن عاشق را میخواهی لب تر کن که از عرصه جهان به عشق شنیدن صدایت پاکش خواهم کرد...
اما من این تن نیستم من روحم و این روح را هیچ فنایی نیست چرا که از خالقی ست که نه تنها مرا که این عشق را آفریده خالقی که نابود نمیشود پس عشق من بدان من تنها میتوانم از سر راه تو کنار روم بر من ببخشا که نابودی این روح و عشق تنها در دستان معشوق آسمانیم است...
فرشته من دلم بسی تنگ است
خیالت امشب بر چهار راه افکارم چنبره زده است
دلم با هر نفس بال میگشاید به سویت
پشت دروازه احساست ولی هیچ قفسی نیست
به سمت پنجره می روم به آیینه آسمان خیره میشوم
تا شاید بازتاب چهره ات در پهنایش آرام جانم شود
و تو چه آسوده و بی خبر از تپش های آتشین این دل آرمیده ای پاک و بی دفاع و آرام...
و من با هر نفست عاشق تر میشوم...
باید جوانی کرد
باید چشم ها را بست و از لبه پرتگاه پرید برای پرواز کردن پریدن لازم است
من بخاطر ترس از سقوط فرصت پرواز را از دست نمیدهم
من میخواهم ببینم دست های خدا را که در لبه پرتگاه زندگی به من بال میبخشد
من میخواهم تجربه کنم دوست داشتن و دوست داشته نشدن را
دوسته داشته شدن و دوست نداشتن را
دوست داشته شدن و دوست داشتن را
من میخواهم سرم به سنگ بخورد من میخواهم درد سنگ را تجربه کنم
من میخواهم لذت تجربه را بچشم
میخواهم در مسیر تجربه استخوان بترکانم و رشد کنم
من درد رشد دارم مثل نوجوانی در بلوغ
من نمیخواهم یک انسان معمولی باشم که زندگیم را در اسارت ساعت ها بگذرانم
من میخواهم ساعت ها را به اسارت بکشم
میخواهم یک من از خود به جا بگذارم نه یک من در مفهوم یک کلمه یک من در مفهوم یک انسان
انسانی که نمیخواهد و نمیتواند خموده ی روزمرگی ها شود
من یک من متفاوتم مرا قضاوت نکنید
من فقط یک قانون برای زندگیم دارم و آن حضور دست های خداست
برای این من عبور از هر مسیری که عطر خدا را داشته باشد جایز است
هی فلانی که فکر میکنی من غرورم را شکسته ام
فکر میکنی خودم را کوچک میکنم و بی ارزش
بدان من هم روزگاری مانند تو مغرور بودمو کوچک
بدان روزگاری نمیدانستم غرور نیست که انسان را بزرگ میکند عشق است
بلد نبودم احساسی را که در دلم بود بر زبان بیاورم
چون کمالی به اسم عشق در وجودم نداشتم
غرور جاذبه می آورد درست اما انتهای این جاذبه تنفر است
این عشق است که از تو تصویری ثبت میکند بر تن دنیا
این عشق است که روزی آهی بر از دست دادنش از اعماق وجود معشوقت بر می خیزاند
هی فلانی من میخواهم کوچک باشمو عاشق
کوچکی در نگاه توست در نگاه تویی که تا کمال فرسنگ ها راه داری و همچنان به خار مغیلانت چسبیده ای
من تا وقتی هستم و تا وقتی عشق در وجودم پرسه میزند فریاد میزنم و میگویم عاشقم
آری عاشقم اگر میخواهید مرا به جرم همین عشق دار بزنید
اگر میخواهید به جرم همین عشق دارو ندارم را بگیرید
اما فلانی من با تمام غرورم مقابل تو می ایستم مقابل تویی که به خود اجازه میدهی به عشق من به چشم ترحم نگاه کنی
تویی که در گنداب غرورت مینشینی و به من میگویی دخترک بیچاره...
هی فلانی من حتی تو را هم دوست دارم چون عشق من از جنس خداست و گرچه تو نمیدانی اما من میگویم که عشق خدا مرز نمیشناسد
نمیتوانید نمیتوانید مرا مجبور کنید که حتی یک بار به دروغ اعتراف کنم که عاشق نیستم
هزاران بار فریاد میزنم تا طنین صدایم آسمان و زمین را به لرزه در آورد من عاشقم...