عاشق تر میشوم...

هنوز نمیدانی اندیشیدن به تو چه لذتی دارد

هیچگاه نمیتوانی طعم اندیشه های مرا بچشی

هیچگاه نمیتوانی چشمانم را ببینی که چگونه در اندیشه هایم به تو خیره شده اند

هر قدمی که بر میداری هر لبخندی که میزنی... چشمانم بدرقه آن هاست

گفته بودی چشمانم زیباست پس چرا اکنون آن ها را نمیبینی حتی وقتی نگاهت با نگاهم تلاقی می یابد

روحم را نمیبینی که دور و برت پرسه میزند

گفته بودی میخواهی آزاد باشی و من از آزادی تو از شادی تو ناخود آگاه آرامم آرام و اسیر

شاد از کنارم عبور میکنی

شاید بهتر است بگویم از درونم عبور میکنی اما نه تو هیچگاه از درونم عبور نکردی که اگر عبور کرده بودی اکنون این چنین به تو مبتلا نبودم تو در وجودم باقی میمانی همچنان شاد و سرحال و خندان و من هر روز عاشق تر میشوم


باریدم...

هوای دلم ابری شد

باریدم به وسعت عشقم

اما این بار نه عشق معشوق

به عشق هم بازی دوران کودکیم خواهرم

اشک هایش چقدر سوزان بود

سوزاند تک تک سلول های دیدگانم را از دور

حرارت قلبش وجودم را به آتش کشاند

امروز فهمیدم خواهرم نه فقط همبازی دوران کودکیم

نه فقط هم صحبت نوجوانیم

نه فقط هم نشین خنده های جوانیم

که او بخشی از وجودم است بخشی از وجودم که تا کنون بیرون از من زیسته است...


داروگ بخوان...

داروگ آوازت باز هم آسمان را عاشق کرده است

بی وفقه باران میزند

داروگ باز هم بخوان تا باران نقاب چهره ی یک مرد شود مردی که دلش گریه میخواهد

داروگ سوزناک تر بخوان آسمان از بغض پر است

داروگ بخوان تا باران بهانه در آغوش کشیدن معشوق شود

داروگ بخوان دلم هوای پیاده روی کرده است...

من دختر دریا هستم...

دلم قهوه ی داغ میخواهد با دانه های نسابیده ی بکر در کنار فنجان

دلم یک پک سیگار ناب میخواهد و یک پنجره رو به مهتاب

دلم یک شب ساحل میخواهد یک پای برهنه روی ماسه های خیس

دلم نسیم خنک دریا میخواهد

دلم پایکوبی با صدای امواج میخواهد

دلم لمس بوسه های آب بر لب ساحل میخواهد

دلم تماشای آرامش ساحل و بی تابی دریا میخواهد

دلم سوز دل نی کنار آتش ساحل میخواهد

دلم یک جفت چشم خیره به نور کشتی هایی میخواهد که خط عشق بازی دریا و آسمان را نورانی میکنند

دلم زیبایی میخواهد...


حکمت...

خدایا به حکمتت یقین دارم

در مقابل تو چون کودک یک ساله ای هستم که هنوز گرمای آتش را تجربه نکرده

طاول ها آزارش نداده اند و سوزش پوستش خواب شب را از چشمانش نربوده است

شعله های درخشان آتش چشمانش را خیره کرده و در سرش سودای لمس آن را دارد

اما مادرش میداند این همه درخشندگی از دور زیباست میداند اگر کودکش را رها کند

از آن همه زیبایی جز رنج نصیب کودکش نخواهد شد

خدایا یقین دارم که آتش های زندگیم را دور از دسترسم نگه میداری چون طاول هایی را که من تجربه نکرده ام تو پیشاپیش در سطح پوستم دیده ای

خدایا خیرگی چشمانم را به نور وجود تو میسپارم نه شعله های گذرای زندگی و میدانم از همین نور وجودت نصیبم میکنی

نوری که به جای آزار آرامش و به جای طاول نوازش تقدیمم میکند حتی اگر همان آتشی باشد که همه را میسوزاند

خدایا به حکمتت یقین دارم...