آرامم آرامشی که همیشه تصور میکردم در مشتم هست
اما وقتی مشتم را باز کردم خالی بود من تا کنون با تصور این آرامش سر کردم
اما کو آن آرامش آشنای وجودم میجویمش میبینم که در حیات خلوت ذهنم خاک گرفته افتاده است...
باید عجله کنم
خدایا تنهام تنها با تو چقدر زیبا کنارم مینشینی
با من چای مینوشی تلخی چای را با عسل لبخندت شیرین میکنی
برایت نه چهره ام مهم است نه لباسم نه جایی که با من نشسته ای گویا فقط درونم را میبینی
اما نه آن هم برایت مهم نیست چون حتی درونم هم زیبا نیست
چشم هایم را میبندم و دست هایم را در میان گرمای دستانت حس میکنم
چقدر نزدیکی و من چقدر دورم
در حضورت دیگر نه افسوسی از گذشته دارم و نه دلهره ای از آینده زمان در حال متوقف میشود
و من در حال تو رها...
برای تمام پرسش هایم تنها یک پاسخ دارم *خدا*
و چه پاسخی مطمئن تر از تو
با خود میگویم هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست جز تو و حالا خود را در آغوش تو میبینم
آغوشی که هر غیرممکنی را ممکن میکند و هر خیری را بله و هر اشکی را لبخند
خودم را بیشتر به تو میچسبانم و تو میگویی آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟؟؟؟؟
خاطراتمان را با چه مینوشتی که طعم شیرینشان از زیر زبانم بیرون نمی رود
چه جوهر شیرینی بود بوسه هایت
هرچقدر فکر میکنم به یاد نمی آورم جنبش لب هایت چه صدایی داشتند فقط چهره ات را به یاد می آورم
لبخند های شیطنت آمیزت را نگاه های پر از حس خواستنت را دست های نوازشگرت را
سینه های سپر شده ات را بازوهای مردانه ات را چرا هیچ صدایی در ذهنم نیست انگار گوش هایم تمام قوای خود را به چشم هایم قرض داده بودند تا کم نیاورند در رصد کردن تک تک اجزای وجودت
چقدر مردانه در مقابل حس خواستنت ایستادی چقدر مردانه هوس هایت را رام کردی چقدر مردانه حدود گذاشتی چقدر مردانه حصار کشیدی به دور سیب کال حوا...
روزها میگذرند و ما از کنار هم چه ساده عبور میکنیم
چه ساده نگاه میکنیم چه ساده نمیبینیم انسان هایی را که ساده در کنار ما میزیند
چه ساده این روزها خاطره میشوند و از همه فقط یک عنوان و چند صحنه به یاد می آوریم
یک دوست یک هم کلاسی یک استاد یک بوفه چی یک نظافتچی .... و یک لبخند و شاید هم اخم پشت بند تصویرشان در ذهن
نمیدانم وقتی پیر شوم تصویر چند نفرشان را به یاد می آورم
نمیدانم اصلا پیر میشوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوست دارم این روزها فقط در سکوت نگاه کنم به چهره شان به حالشان به لبخند هایشان به اشک هایشان به روحشان به دغدغه شان به شادی هایشان
اما نه من جز در مقابل خدا از جنس سکوت نیستم دوست دارم بلند شوم و تا میتوانم با همه شان خاطره بسازم و لبخندی پشت بند تصویرم در ذهنشان...
خدایا چه میشوند کجا می روند چه میکنند بازهم مسیرشان با من تداخل دارد یا نه خدایا بازی زندگیم را بازی زندگیشان را فقط تو میدانی و بس خدایا منتظر دیدن معجزه هایت در مسیر زندگیشان و در مسیر زندگیم هستم منتظر روزی هستم که تصادفی در آغوش خوشبختی ببینمشان مست و رام و آرام...
این روزها میشنوم آن انسانی نیستم که خود میبینم
از هرکه میپرسم گناهم چیست نمیگوید
دیگر نمیدانم من اینم یا آنم ؟اینی که میشناسم یا آنی که هیچ درباره اش نمیدانم
شنیدم مادرم میگفت خبیثم و من امروز آموختم که آدم خبیث هم اشک میریزد
آدم خبیث هم دل دارد آدم خبیث هم بغض گلویش را میفشارد
امروز فهمیدم آدم خبیث هم سعی میکند خوب باشد
امروز فهمیدم حتی وقتی به آدم خبیث هم میگویند خبیث قلبش میشکند
دوستی گفت تشنه قدرتم ولی نمیدانم چرا وقتی همه سعی میکنند عشقشان را کنار خودشان نگه دارند میشوند عاشق و من میشوم تشنه قدرت و تسلط
چند روزی ست میپیچد این صفت های جدید در سرم و جواب همه شان فقط اشک است
گلوله های گرم اشک در میان آب سرد شیر روشویی و تصویر یک من در آیینه منی که دیگر نمیشناسمش
شعله قلبم تنها به امید این روشن است که میدانم خدا این من جدید را هم دوست دارد حتی اگر منی عاشق یا شاید بهتر است از صفت های جدیدم استفاده کنم تشنه قدرت و تسلط باشد حتی اگر منی خبیث باشد
خبیث! چقدر این واژه برایم بعید بود... ولی اکنون میتوانم بهتر از لغت نامه دهخدا تعریفش کنم
خبیث یعنی عاشق
خبیث یعنی تلاش برای محبت کردن
خبیث یعنی حرف دلت را زدن
خبیث یعنی رازداری
خبیث یعنی گفتن حقایق
خبیث یعنی من !!!!!!!!!!!!!
برای خبیث نبودن باید عشقت را رها کنی
برای خبیث نبودن باید به هرکس دیگران میپسندند محبت کنی
برای خبیث نبودن باید حرفی را بزنی که دیگران میخواهند
برای خبیث نبودن باید رازها را فاش کنی تا کنجکاویشان سرکوب نشود
برای خبیث نبودن باید حقایق را آنطور ببینی و بشنوی که آن ها میخواهند
برای خبیث نبودن باید من نباشی!!!!!!!!